حکایت

یکی نان خورش جز پیازی نداشت چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت
کسی گفتش ای سغبه‌ی خاکسار برو طبخی از خوان یغما بیار
بخواه و مدار ای پسر شرم و باک که مقطوع روزی بود شرمناک
قبا بست و چاپک نوردید دست قبایش دریدند و دستش شکست
همی گفت و بر خویشتن می‌گریست که مر خویشتن کرده را چاره چیست؟
بلا جوی باشد گرفتار آز من وخانه من بعد و نان و پیاز
جوینی که از سعی بازو خورم به از میده بر خوان اهل کرم
چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش که بر سفره‌ی دیگران داشت گوش