یکی پر طمع پیش خوارزمشاه
|
|
شنیدم که شد بامدادی پگاه
|
چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست
|
|
دگر روی بر خاک مالید و خاست
|
پسر گفتش ای بابک نامجوی
|
|
یکی مشکلت میبپرسم بگوی
|
نگفتی که قبلهست راه حجاز
|
|
چرا کردی امروز از این سو نماز؟
|
مبر طاعت نفس شهوت پرست
|
|
که هر ساعتش قبلهی دیگرست
|
قناعت سرافرازد ای مرد هوش
|
|
سر پر طمع بر نیاید ز دوش
|
طمع آبروی توقر بریخت
|
|
برای دو جو دامنی در بریخت
|
چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی
|
|
چرا ریزی از بهر برف آبروی؟
|
مگر از تنعم شکیبا شوی
|
|
وگرنه ضرورت به درها شوی
|
برو خواجه کوتاه کن دست آز
|
|
چه میبایدت ز آستین دراز؟
|
کسی را که درج طمع درنوشت
|
|
نباید به کس عبد و خادم نبشت
|
توقع براند ز هر مجلست
|
|
بران از خودش تا نراند کست
|