شتر بچه با مادر خویش گفت: | بس از رفتن، آخر زمانی بخفت | |
بگفت ار به دست منستی مهار | ندیدی کسم بارکش در قطار | |
قضا کشتی آن جا که خواهد برد | وگر ناخدا جامه بر تن درد | |
مکن سعدیا دیده بر دست کس | که بخشنده پروردگارست و بس | |
اگر حق پرستی ز درها بست | که گر وی براند نخواند کست | |
گر او تاجدارت کند سر برآر | وگرنه سر ناامیدی بخار |