شبی زیت فکرت همی سوختم | چراغ بلاغت می افروختم | |
پراگنده گویی حدیثم شنید | جز احسنت گفتن طریقی ندید | |
هم از خبث نوعی در آن درج کرد | که ناچار فریاد خیزد ز درد | |
که فکرش بلیغ است و رایش بلند | در این شیوهی زهد و طامات و پند | |
نه در خشت و کوپال و گرز گران | که آن شیوه ختم است بر دیگران | |
نداند که ما را سر جنگ نیست | وگر نه مجال سخن تنگ نیست | |
بیا تا در این شیوه چالش کنیم | سر خصم را سنگ، بالش کنیم |
□
سعادت به بخشایش داورست | نه در چنگ و بازوی زور آورست | |
چو دولت نبخشد سپهر بلند | نیاید به مردانگی در کمند | |
نه سختی رسید از ضعیفی به مور | نه شیران به سرپنجه خوردند و زور | |
چو نتوان بر افلاک دست آختن | ضروری است با گردشش ساختن | |
گرت زندگانی نبشتهست دیر | نه مارت گزاید نه شمشیر و شیر | |
وگر در حیاتت نماندهست بهر | چنانت کشد نوشدارو که زهر | |
نه رستم چو پایان روزی بخورد | شغاد از نهادش برآورد گرد؟ |