شنیدم که فرماندهی دادگر | قبا داشتی هر دو روی آستر | |
یکی گفتش ای خسرو نیکروز | ز دیبای چینی قبایی بدوز | |
بگفت این قدر ستر و آسایش است | وز این بگذری زیب و آرایش است | |
نه از بهر آن میستانم خراج | که زینت کنم بر خود و تخت و تاج | |
چو همچون زنان حله در تن کنم | بمردی کجا دفع دشمن کنم؟ | |
مرا هم ز صد گونه آز و هواست | ولیکن خزینه نه تنها مراست | |
خزاین پر از بهر لشکر بود | نه از بهر آذین و زیور بود |
□
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه | ندارد حدود ولایت نگاه | |
چو دشمن خر روستایی برد | ملک باج و ده یک چرا میخورد؟ | |
مخالف خرش برد و سلطان خراج | چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟ | |
مروت نباشد بر افتاده زور | برد مرغدون دانه از پیش مور | |
رعیت درخت است اگر پروری | به کام دل دوستان برخوری | |
به بیرحمی از بیخ و بارش مکن | که نادان کند حیف بر خویشتن | |
کسان برخورند از جوانی و بخت | که با زیردستان نگیرند سخت | |
اگر زیردستی درآید ز پای | حذر کن ز نالیدنش بر خدای |
□
چو شاید گرفتن بنرمی دیار | به پیکار خون از مشامی میار | |
به مردی که ملک سراسر زمین | نیرزد که خونی چکد بر زمین | |
شنیدم که جمشید فرخ سرشت | به سرچشمهای بر به سنگی نبشت | |
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند | برفتند چون چشم بر هم زدند | |
گرفتیم عالم به مردی و زور | ولیکن نبردیم با خود به گور |