بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
|
|
به کجا روم ز دستت که نمیدهی مجالی
|
نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی
|
|
چه غم اوفتادهای را که تواند احتیالی
|
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
|
|
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
|
چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن
|
|
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
|
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
|
|
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
|
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
|
|
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
|
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
|
|
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
|
چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
|
|
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی
|
که نه امشب آن سماعست که دف خلاص یابد
|
|
به طپانچهای و بربط برهد به گوشمالی
|
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
|
|
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
|
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
|
|
قلم غبار میرفت و فروچکید خالی
|
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
|
|
گنهست برگرفتن نظر از چنین جمالی
|