گفتم به عقل پای برآرم ز بند او
|
|
روی خلاص نیست بجهد از کمند او
|
مستوجب ملامتی ای دل که چند بار
|
|
عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او
|
آن بوستان میوه شیرین که دست جهد
|
|
دشوار میرسد به درخت بلند او
|
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
|
|
لیکن وصول نیست به گرد سمند او
|
سر در جهان نهادمی از دست او ولیک
|
|
از شهر او چگونه رود شهربند او
|
چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق
|
|
تا جز در او نظر نکند مستمند او
|
گر خود به جای مروحه شمشیر میزند
|
|
مسکین مگس کجا رود از پیش قند او
|
نومید نیستم که هم او مرهمی نهد
|
|
ور نه به هیچ به نشود دردمند او
|
او خود مگر به لطف خداوندیی کند
|
|
ور نه ز ما چه بندگی آید پسند او
|
سعدی چو صبر از اوت میسر نمیشود
|
|
اولیتر آن که صبر کنی بر گزند او
|