- ۳۸۱ بخت سیه به کین من، چشم سیاه یار هم
- ۳۸۲ تا خبردار ز سر لب جانان شدهایم
- ۳۸۳ ما دل خود را به دست شوق شکستیم
- ۳۸۴ تا لب میپرست او داد شراب مستیم
- ۳۸۵ آخر از کعبه مقیم در خمار شدیم
- ۳۸۶ تا بدان طرهی طرار گرفتار شدیم
- ۳۸۷ تا از دو چشم مستت بیمار و دردمندیم
- ۳۸۸ از دادن جان خدمت جانانه رسیدیم
- ۳۸۹ خواست تا زلف پریشان تو بیسامانیم
- ۳۹۰ توان شناخت ز خونی که ریخت بر رویم
- ۳۹۱ از بس عرق شمر نشستهست به رویم
- ۳۹۲ مهر از تو ندیدم و وفا هم
- ۳۹۳ ما ز چشم تو مست یک نگهیم
- ۳۹۴ محبان را نصیب است از حبیبان
- ۳۹۵ ای که ز آب زندگی لعل تو میدهد نشان
- ۳۹۶ گشت فراق و وصل تو مرگ و بقای عاشقان
- ۳۹۷ به که باشم بی قرار از زلف یار خویشتن
- ۳۹۸ عرضه دادم در بر جانان وفای خویشتن
- ۳۹۹ شعار عشق بازان چیست، خوبان را دعا کردن
- ۴۰۰ گدایی از در میخانه باید دم به دم کردن