ناید هگرز از این یله گو باره

ناید هگرز از این یله گو باره جز درد و رنج عاقل بیچاره
از سنگ خاره رنج بود حاصل بی‌عقل مرد سنگ بود خاره
هرگز کس آن ندید که من دیدم زین بی‌شبان رمه یله گوباره
تا پر خمار بود سرم یکسر مشفق بدند برمن و غمخواره
واکنون که هشیار شدم، برمن گشتند مار و کژدم جراره
زیرا که بر پلاس نه خوب آید بر دوخته ز شوشتری پاره
از عامه خاص هست بسی بتر زین صعبتر چه باشد پتیاره؟
چون نار پاره پاره شود حاکم گر حکم کرد باید بی‌پاره
دزدی است آشکاره که نستاند جز باغ و حایط و رزو ابکاره
ور ساره دادخواه بدو آید جز خاکسار ازو نرهد ساره
در بلخ ایمن‌اند ز هر شری می‌خوار و دزد و لوطی و زن‌باره
ور دوستدار آل رسولی تو چون من ز خاندان شوی آواره
زیشان برست گبر و بشد یک‌سو بر دوخته رگو به کتف ساره
رست او بدان رگو و نرستم من بر سر نهاده هژده گزی شاره
پس حیلتی ندیدم جز کندن از خان و مان خویش به یکباره
چون شور و جنگ را نبود آلت حیلت گریز باشد ناچاره
آزاد و بنده و پسر و دختر پیر و جوان و طفل ز گاواره
بر دوستی عترت پیغمبر کردندمان نشانه‌ی بیغاره
هرگز چنین گروه نزاید نیز این گنده پیر دهر ستمگاره
آن روزگار شد که حکیمان را توفیق تاج بود و خرد یاره