اگر مردان نمی بردند امتحانش را
|
|
نمی دانم که بر میداشت این بار گرانش را
|
من بیچاره چون بوسم رکاب شهسواری را
|
|
که نگرفتهست دست هیچ سلطانی عنانش را
|
فلک کار مرا افکند با نامهربان ماهی
|
|
که نتوان مهربان کردن دل نامهربانش را
|
مرا پیوسته در خون میکشد پیوسته ابرویی
|
|
که نتواند کشیدن هیچ بازویی کمانش را
|
کسی از درد پنهان آشکارا میکشد ما را
|
|
که نتوان آشکارا ساختن راز نهانش را
|
مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه میگردی
|
|
که دل گم کرده ام آنجا و میجویم نشانش را
|
هنوزم چشم امید است بر درگاه او اما
|
|
بهر چشمی نمیبخشند خاک آستانش را
|
چو ممکن نیست بوسیدن دهان یار نوشین لب
|
|
لبی را بوسه باید زد که میبوسد دهانش را
|
چو نتوان در بر جانان میان بندگی بستن
|
|
کسی را بنده باید شد که میبندد میانش را
|
گر آن ساقی که من دیدم بدیدی خضر فرخ پی
|
|
به یک پیمانه دادی نقد عمر جاودانش را
|
چنان از دست بیدادش دل تنگم به حرف آمد
|
|
که ترسم بشنود سلطان عادل داستانش را
|
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور
|
|
که حق بر دست او دادهست مفتاج جهانش را
|
چو برخیزند شاهان جوانبخت از پی نازش
|
|
جهان پیر گیرد دامن بخت جوانش را
|
فروغی چون به دل پنهان کنم زخم محبت را
|
|
مگر مردم نمیبینند چشم خونفشانش را
|