چو کیخسرو آمد بکین خواستن
|
|
جهان ساز نو خواست آراستن
|
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه
|
|
برآمد بخورشید بر تاج شاه
|
بپیوست با شاه ایران سپهر
|
|
بر آزادگان بر بگسترد مهر
|
زمانه چنان شد که بود از نخست
|
|
بب وفا روی خسرو بشست
|
بجویی که یک روز بگذشت آب
|
|
نسازد خردمند ازو جای خواب
|
چو بهری ز گیتی برو گشت راست
|
|
که کین سیاوش همی باز خواست
|
ببگماز بنشست یک روز شاد
|
|
ز گردان لشکر همی کرد یاد
|
بدیبا بیاراسته گاه شاه
|
|
نهاده بسر بر کیانی کلاه
|
نشسته بگاه اندرون می بچنگ
|
|
دل و گوش داده بوای چنگ
|
برامش نشسته بزرگان بهم
|
|
فریبرز کاوس با گستهم
|
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
|
|
چو گرگین میلاد و شاپور نیو
|
شه نوذر آن طوس لشکرشکن
|
|
چو رهام و چون بیژن رزمزن
|
همه بادهی خسروانی بدست
|
|
همه پهلوانان خسروپرست
|
می اندر قدح چون عقیق یمن
|
|
بپیش اندرون لاله و نسترن
|
پریچهرگان پیش خسرو بپای
|
|
سر زلفشان بر سمن مشکسای
|
همه بزمگه بوی و رنگ بهار
|
|
کمر بسته بر پیش سالاربار
|
ز پرده درآمد یکی پرده دار
|
|
بنزدیک سالار شد هوشیار
|
که بر در بپایند ارمانیان
|
|
سر مرز توران و ایرانیان
|
همی راه جویند نزدیک شاه
|
|
ز راه دراز آمده دادخواه
|
چو سالار هشیار بشنید رفت
|
|
بنزدیک خسرو خرامید تفت
|
بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید
|
|
بپیش اندر آوردشان چون سزید
|
بکش کرده دست و زمین را بروی
|
|
ستردند زاریکنان پیش اوی
|
که ای شاه پیروز جاوید زی
|
|
که خود جاودان زندگی را سزی
|
ز شهری بداد آمدستیم دور
|
|
که ایران ازین سوی زان سوی تور
|
کجا خان ارمانش خوانند نام
|
|
وز ارمانیان نزد خسرو پیام
|
که نوشه زی ای شاه تا جاودان
|
|
بهر کشوری دسترس بر بدان
|
بهر هفت کشور توی شهریار
|
|
ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار
|
سر مرز توران در شهر ماست
|
|
ازیشان بما بر چه مایه بلاست
|
سوی شهر ایران یکی بیشه بود
|
|
که ما را بدان بیشه اندیشه بود
|
چه مایه بدو اندرون کشتزار
|
|
درخت برآور هم میوهدار
|
چراگاه ما بود و فریاد ما
|
|
ایا شاه ایران بده داد ما
|
گراز آمد اکنون فزون از شمار
|
|
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
|
به دندان چو پیلان بتن همچو کوه
|
|
وزیشان شده شهر ارمان ستوه
|
هم از چارپایان و هم کشتمند
|
|
ازیشان بما بر چه مایه گزند
|
درختان کشته ندرایم یاد
|
|
بدندان به دو نیم کردند شاد
|
نیاید بدندانشان سنگ سخت
|
|
مگرمان بیکباره برگشت بخت
|
چو بشنید گفتار فریادخواه
|
|
بدرد دل اندر بپیچید شاه
|
بریشان ببخشود خسرو بدرد
|
|
بگردان گردنکش آواز کرد
|
که ای نامداران و گردان من
|
|
که جوید همی نام ازین انجمن
|
شود سوی این بیشهی خوک خورد
|
|
بنام بزرگ و بننگ و نبرد
|
ببرد سران گرازان بتیغ
|
|
ندارم ازو گنج گوهر دریغ
|
یکی خوان زرین بفرمود شاه
|
|
ک بنهاد گنجور در پیشگاه
|
ز هر گونه گوهر برو ریختند
|
|
همه یک بدیگر برآمیختند
|
ده اسب گرانمایه زرین لگام
|
|
نهاده برو داغ کاوس نام
|
بدیبای رومی بیاراستند
|
|
بسی ز انجمن نامور خواستند
|
چنین گفت پس شهریار زمین
|
|
که ای نامداران با آفرین
|
که جوید بزرم من رنج خویش
|
|
ازان پس کند گنج من گنج خویش
|
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
|
|
مگر بیژن گیو فرخنژاد
|
نهاد از میان گوان پیش پای
|
|
ابر شاه کرد آفرین خدای
|
که جاوید بادی و پیروز و شاد
|
|
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
|
گرفته بدست اندرون جام می
|
|
شب و روز بر یاد کاوس کی
|
که خرم بمینو بود جان تو
|
|
بگیتی پراگنده فرمان تو
|
من آیم بفرمان این کار پیش
|
|
ز بهر تو دارم تن و جان خویش
|
چو بیژن چنین گفت گیو از کران
|
|
نگه کرد و آن کارش آمد گران
|
نخست آفرین کرد مر شاه را
|
|
ببیژن نمود آنگهی راه را
|
بفرزند گفت این جوانی چراست
|
|
بنیروی خویش این گمانی چراست
|
جوان گرچه دانا بود با گهر
|
|
ابی آزمایش نگیرد هنر
|
بد و نیک هر گونه باید کشید
|
|
ز هر تلخ و شوری بباید چشید
|
براهی که هرگز نرفتی مپوی
|
|
بر شاه خیره مبر آبروی
|
ز گفت پدر پس برآشفت سخت
|
|
جوان بود و هشیار و پیروز بخت
|
چنین گفت کای شاه پیروزگر
|
|
تو بر من به سستی گمانی مبر
|
تو این گفتهها از من اندر پذیر
|
|
جوانم ولیکن باندیشه پیر
|
منم بیژن گیو لشکرشکن
|
|
سر خوک را بگسلانم ز تن
|
چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد
|
|
برو آفرین کرد و فرمانش داد
|
بدو گفت خسرو که ای پر هنر
|
|
همیشه بپیش بدیها سپر
|
کسی را کجا چون تو کهتر بود
|
|
ز دشمن بترسید سبکسر بود
|
بگرگین میلاد گفت آنگهی
|
|
که بیژن بتوران نداند رهی
|
تو با او برو تا سر آب بند
|
|
همیش راهبر باش و هم یار مند
|
از آنجا بسیچید بیژن براه
|
|
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
|
بیاورد گرگین میلاد را
|
|
همواز ره را و فریاد را
|
برفت از در شاه با یوز و باز
|
|
بنخچیر کردن براه دراز
|
همی رفت چون پیل کفک افگنان
|
|
سر گور و آهو ز تن برکنان
|
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
|
|
دریده بر و دل پر از داغ و گرم
|
همه گردن گور زخم کمند
|
|
چه بیژن چه طهمورث دیوبند
|
تذروان بچنگال باز اندرون
|
|
چکان از هوا بر سمن برگ خون
|
بدین سان همی راه بگذاشتند
|
|
همه دشت را باغ پنداشتند
|
چو بیژن به بیشه برافگند چشم
|
|
بجوشید خونش بتن بر ز خشم
|
گرازان گرازان نه آگاه ازین
|
|
که بیژن نهادست بر بور زین
|
بگرگین میلاد گفت اندرآی
|
|
وگرنه ز یکسو بپرداز جای
|
برو تا بنزدیک آن آبگیر
|
|
چو من با گراز اندر آیم بتیر
|
بدانگه که از بیشه خیزد خروش
|
|
تو بردار گرز و بجای آر هوش
|
ببیژن چنین گفت گرگین گو
|
|
که پیمان نه این بود با شاه نو
|
تو برداشتی گوهر و سیم و زر
|
|
تو بستی مرین رزمگه را کمر
|
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
|
|
همه چشمش از روی او تیره شد
|
ببیشه درآمد بکردار شیر
|
|
کمان را بزه کرد مرد دلیر
|
چو ابر بهاران بغرید سخت
|
|
فرو ریخت پیکان چو برگ درخت
|
برفت از پس خوک چون پیل مست
|
|
یکی خنجر آب داده بدست
|
همه جنگ را پیش او تاختند
|
|
زمین را بدندان برانداختند
|
ز دندان همی آتش افروختند
|
|
تو گفتی که گیتی همی سوختند
|
گرازی بیامد چو آهرمنا
|
|
زره را بدرید بر بیژنا
|
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت
|
|
همی سود دندان او بر درخت
|
برانگیختند آتش کارزار
|
|
برآمد یکی دود زان مرغزار
|
بزد خنجری بر میان بیژنش
|
|
بدو نیمه شد پیل پیکر تنش
|
چو روبه شدند آن ددان دلیر
|
|
تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر
|
سرانشان بخنجر ببرید پست
|
|
بفتراک شبرنگ سرکش ببست
|
که دندانها نزد شاه آورد
|
|
تن بیسرانشان براه آورد
|
بگردان ایران نماید هنر
|
|
ز پیلان جنگی جدا کرده سر
|
بگردون برافگند هر یک چو کوه
|
|
بشد گاومیش از کشیدن ستوه
|
بداندیش گرگین شوریده رفت
|
|
ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت
|
همه بیشه آمد بچشمش کبود
|
|
برو آفرین کرد و شادی نمود
|
بدلش اندر آمد ازان کار درد
|
|
ز بدنامی خویش ترسید مرد
|
دلش را بپیچید آهرمنا
|
|
بد انداختن کرد با بیژنا
|
سگالش چنین بد نوشته جزین
|
|
نکرد ایچ یاد از جهان آفرین
|
کسی کو بره بر کند ژرف چاه
|
|
سزد گر نهد در بن چاه گاه
|
ز بهر فزونی وز بهر نام
|
|
براه جوان بر بگسترد دام
|
نگر تا چه بد ساخت آن بیوفا
|
|
مر او را چه پیش آورید از جفا
|
بدو آن زمان مهربانی نمود
|
|
بخوبی مر او را فراوان ستود
|
چو از جنگ و کشتن بپرداختند
|
|
نشستنگه رود و می ساختند
|
نبد بیژن آگه ز کردار اوی
|
|
همی راست پنداشت گفتار اوی
|
چو خوردن زان سرخ می اندکی
|
|
بگرگین نگه کرد بیژن یکی
|
بدو گفت چون دیدی این جنگ من
|
|
بدین گونه با خوک آهنگ من
|
چنین داد پاسخ که ای شیرخوی
|
|
بگیتی ندیدم چو تو جنگجوی
|
بایران و توران ترا یار نیست
|
|
چنین کار پیش تو دشوار نیست
|
دل بیژن از گفت او شاد شد
|
|
بسان یکی سرو آزاد شد
|
بیژن چنین گفت پس پهلوان
|
|
که ای نامور گرد روشنروان
|
برآمد ترا این چنین کار چند
|
|
بنیروی یزدان و بخت بلند
|
کنون گفتنیها بگویم ترا
|
|
که من چندگه بودهام ایدرا
|
چه با رستم و گیو و با گژدهم
|
|
چه با طوس نوذر چه با گستهم
|
چه مایه هنرها برین پهن دشت
|
|
که کردیم و گردون بران بر گذشت
|
کجا نام ما زان برآمد بلند
|
|
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند
|
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
|
|
به دو روزه راه اندر آید بتور
|
یکی دشت بینی همه سبز و زرد
|
|
کزو شاد گردد دل رادمرد
|
همه بیشه و باغ و آب روان
|
|
یکی جایگه از در پهلوان
|
زمین پرنیان و هوا مشکبوی
|
|
گلابست گویی مگر آب جوی
|
ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ
|
|
هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ
|
خمآورده از بار شاخ سمن
|
|
صنم گشته پالیز و گلبن شمن
|
خرامان بگرد گل اندر تذرو
|
|
خروشیدن بلبل از شاخ سرو
|
ازین پس کنون تا نه بس روزگار
|
|
شد چون بهشت آن در و مرغزار
|
پری چهره بینی همه دشت و کوه
|
|
ز هر سو نشسته بشادی گروه
|
منیژه کجا دخت افراسیاب
|
|
درفشان کند باغ چون آفتاب
|
همه دخت توران پوشیدهروی
|
|
همه سرو بالا همه مشک موی
|
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
|
|
همه لب پر از می ببوی گلاب
|
اگر ما بنزدیک آن جشنگاه
|
|
شویم و بتازیم یک روزه راه
|
بگیریم ازیشان پری چهره چند
|
|
بنزدیک خسرو شویم ارجمند
|
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان
|
|
بجوشیدش آن گوهر پهلوان
|
گهی نام جست اندران گاه کام
|
|
جوان بد جوانوار برداشت گام
|
برفتند هر دو براه دراز
|
|
یکی از نوشته دگر کینهساز
|
میان دو بیشه بیک روزه راه
|
|
فرود آمد آن گرد لشکر پناه
|
بدان مرغزاران ارمان دو روز
|
|
همی شاد بودند باباز و یوز
|
چو دانست گرگین که آمد عروس
|
|
همه دشت ازو شد چو چشم خروس
|
ببیژن پس آن داستان برگشاد
|
|
وزان جشن و رامش بسی کرد یاد
|
بگرگین چنین گفت پس بیژنا
|
|
که من پیشتر سازم این رفتنا
|
شوم بزمگه را ببینم ز دور
|
|
که ترکان همی چون بسیچند سور
|
وز آن جایگه پس بتابم عنان
|
|
بگردن برآرم ز دوده سنان
|
زنیم آنگهی رای هشیارتر
|
|
شود دل ز دیدار بیدارتر
|
بگنجور گفت آن کلاه بزر
|
|
که در بزمگه بر نهادم بسر
|
که روشن شدی زو همه بزمگاه
|
|
بیاور که ما را کنونست گاه
|
همان طوق کیخسرو و گوشوار
|
|
همان یارهی گیو گوهرنگار
|
بپوشید رخشنده رومی قبای
|
|
ز تاج اندر آویخت پر همای
|
نهادند بر پشت شبرنگ زین
|
|
کمر خواست با پهلوانی نگین
|
بیامد بنزدیک آن بیشه شد
|
|
دل کامجویش پر اندیشه شد
|
بزیر یکی سر وبن شد بلند
|
|
که تا ز آفتابش نباشد گزند
|
بنزدیک آن خیمهی خوب چهر
|
|
بیامد بدلش اندر افروخت مهر
|
همه دشت ز آوای رود و سرود
|
|
روان را همی داد گفتی درود
|
منیژه چو از خیمه کردش نگاه
|
|
بدید آن سهی قد لشکر پناه
|
برخسارگان چون سهیل یمن
|
|
بنفشه گرفته دو برگ سمن
|
کلاه تهم پهلوان بر سرش
|
|
درفشان ز دیبای رومی برش
|
بپرده درون دخت پوشیده روی
|
|
بجوشید مهرش دگر شد به خوی
|
فرستاد مر دایه را چون نوند
|
|
که رو زیر آن شاخ سرو بلند
|
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
|
|
سیاوش مگر زنده شد گر پریست
|
بپرسش که چون آمدی ایدرا
|
|
نیایی بدین بزمگاه اندرا
|
پریزادهای گر سیاوشیا
|
|
که دلها بمهرت همی جوشیا
|
وگر خاست اندر جهان رستخیز
|
|
که بفروختی آتش مهر تیز
|
که من سالیان اندرین مرغزار
|
|
همی جشن سازم بهر نوبهار
|
بدین بزمگه بر ندیدیم کس
|
|
ترا دیدم ای سرو آزاده بس
|
چو دایه بر بیژن آمد فراز
|
|
برو آفرین کرد و بردش نماز
|
پیام منیژه به بیژن بگفت
|
|
همه روی بیژن چو گل بر شکفت
|
چنین پاسخ آورد بیژن بدوی
|
|
که من ای فرستادهی خوب روی
|
سیاوش نیم نز پری زادگان
|
|
از ایرانم از تخم آزادگان
|
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ
|
|
بزخم گراز آمدم بیدرنگ
|
سرانشان بریدم فگندم براه
|
|
که دندانهاشان برم نزد شاه
|
چو زین جشنگاه آگهی یافتم
|
|
سوی گیو گودرز نشتافتم
|
بدین رزمگاه آمدستم فراز
|
|
بپیموده بسیار راه دراز
|
مگر چهرهی دخت افراسیاب
|
|
نماید مرا بخت فرخ بخواب
|
همی بینم این دشت آراسته
|
|
چو بتخانهی چین پر از خواسته
|
اگر نیک رایی کنی تاج زر
|
|
ترا بخشم و گوشوار و کمر
|
مرا سوی آن خوب چهر آوری
|
|
دلش با دل من بمهر آوری
|
چو بیژن چنین گفت شد دایه باز
|
|
بگوش منیژه سرایید راز
|
که رویش چنینست بالا چنین
|
|
چنین آفریدش جهان آفرین
|
چو بشنید از دایه او این سخن
|
|
بفرمود رفتن سوی سرو بن
|
فرستاد پاسخ هم اندر زمان
|
|
کت آمد بدست آنچ بردی گمان
|
گر آیی خرامان بنزدیک من
|
|
بیفروزی این جان تاریک من
|
نماند آنگهی جایگاه سخن
|
|
خرامید زان سایهی سروبن
|
سوی خیمهی دخت آزاده خوی
|
|
پیاده همی گام زد برزوی
|
بپرده درآمد چو سرو بلند
|
|
میانش بزرین کمر کرده بند
|
منیژه بیامد گرفتش ببر
|
|
گشاد از میانش کیانی کمر
|
بپرسیدش از راه و رنج دراز
|
|
که با تو که آمد بجنگ گراز
|
چرا این چنین روی و بالا و برز
|
|
برنجانی ای خوب چهره بگرز
|
بشستند پایش بمشک و گلاب
|
|
گرفتند زان پس بخوردن شتاب
|
نهادند خوان و خورش گونه گون
|
|
همی ساختند از گمانی فزون
|
نشستنگه رود و می ساختند
|
|
ز بیگانه خیمه بپرداختند
|
پرستندگان ایستاده بپای
|
|
ابا بربط و چنگ و رامش سرای
|
بدیبا زمین کرده طاوس رنگ
|
|
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ
|
چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر
|
|
سراپرده آراسته سربسر
|
می سالخورده بجام بلور
|
|
برآورده با بیژن گیو شور
|
سه روز و سه شب شاد بوده بهم
|
|
گرفته برو خواب مستی ستم
|
چو هنگام رفتن فراز آمدش
|
|
بدیدار بیژن نیاز آمدش
|
بفرمود تا داروی هوشبر
|
|
پرستنده آمیخت با نوشبر
|
بدادند مر بیژن گیو را
|
|
مر آن نیک دل نامور نیو را
|
منیژه چو بیژن دژم روی ماند
|
|
پرستندگان را بر خویش خواند
|
عماری بسیچید رفتن براه
|
|
مر آن خفته را اندر آن جایگاه
|
ز یک سو نشستنگه کام را
|
|
دگر ساخته جای آرام را
|
بگسترد کافور بر جای خواب
|
|
همی ریخت بر چوب صندل گلاب
|
چو آمد بنزدیک شهر اندرا
|
|
بپوشید بر خفته بر چادرا
|
نهفته بکاخ اندر آمد بشب
|
|
به بیگانگان هیچ نگشاد لب
|
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
|
|
نگار سمن بر در آغوش یافت
|
بایوان افراسیاب اندرا
|
|
ابا ماه رخ سر ببالین برا
|
بپیچید بر خویشتن بیژنا
|
|
بیزدان بنالید ز آهرمنا
|
چنین گفت کای کردگار ار مرا
|
|
رهایی نخواهد بدن ز ایدرا
|
ز گرگین تو خواهی مگر کین من
|
|
برو بشنوی درد و نفرین من
|
که او بد مرا بر بدی رهنمون
|
|
همی خواند بر من فراوان فسون
|
منیژه بدو گفت دل شاددار
|
|
همه کار نابوده را باد دار
|
بمردان ز هر گونه کار آیدا
|
|
گهی بزم و گه کارزار آیدا
|
ز هر خرگهی گل رخی خواستند
|
|
بدیبای رومی بیاراستند
|
پری چهرگان رود برداشتند
|
|
بشادی همه روز بگذاشتند
|
چو بگذشت یک چندگاه این چنین
|
|
پس آگاهی آمد بدربان ازین
|
نهفته همه کارشان بازجست
|
|
بژرفی نگه کرد کار از نخست
|
کسی کز گزافه سخن راندا
|
|
درخت بلا را بجنباندا
|
نگه کرد کو کیست و شهرش کجاست
|
|
بدین آمدن سوی توران چراست
|
بدانست و ترسان شد از جان خویش
|
|
شتابید نزدیک درمان خویش
|
جز آگاه کردن ندید ایچ رای
|
|
دوان از پس پرده برداشت پای
|
بیامد بر شاه ترکان بگفت
|
|
که دختت ز ایران گزیدست جفت
|
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
|
|
تو گفتی که بیدست هنگام باد
|
بدست از مژه خون مژگان برفت
|
|
برآشفت و این داستان باز گفت
|
کرا از پس پرده دختر بود
|
|
اگر تاج دارد بداختر بود
|
کرا دختر آید بجای پسر
|
|
به از گور داماد ناید بدر
|
ز کار منیژه دلش خیره ماند
|
|
قراخان سالار را پیش خواند
|
بدو گفت ازین کار ناپاک زن
|
|
هشیوار با من یکی رای زن
|
قراخان چنین داد پاسخ بشاه
|
|
که در کار هشیارتر کن نگاه
|
اگر هست خود جای گفتار نیست
|
|
ولیکن شنیدن چو دیدار نیست
|
بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد
|
|
پر از خون دل و دیده پر آب زرد
|
زمانه چرا بندد این بند من
|
|
غم شهر ایران و فرزند من
|
برو با سواران هشیار سر
|
|
نگه دار مر کاخ را بام و در
|
نگر تا که بینی بکاخ اندرا
|
|
ببند و کشانش بیار ایدرا
|
چو گرسیوز آمد بنزدیک در
|
|
از ایوان خروش آمد و نوش و خور
|
غریویدن چنگ و بانگ رباب
|
|
برآمد ز ایوان افراسیاب
|
سواران در و بام آن کاخ شاه
|
|
گرفتند و هر سو ببستند راه
|
چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید
|
|
می و غلغل نوش پیوسته دید
|
سواران گرفتندگرد اندرش
|
|
چو سالار شد سوی بسته درش
|
بزد دست و برکند بندش ز جای
|
|
بجست از میان در اندر سرای
|
بیامد بنزدیک آن خانه زود
|
|
کجا پیشگه مرد بیگانه بود
|
ز در چون به بیژن برافگند چشم
|
|
بچوشید خونش برگ بر ز خشم
|
در آن خانه سیصد پرستنده بود
|
|
همه با رباب و نبید و سرود
|
بپیچید بر خویشتن بیژنا
|
|
که چون رزم سازم برهنه تنا
|
نه شبرنگ با من نه رهوار بور
|
|
همانا که برگشتم امروز هور
|
ز گیتی نبینم همی یار کس
|
|
بجز ایزدم نیست فریادرس
|
کجا گیو و گودرز کشوادگان
|
|
که سر داد باید همی رایگان
|
همیشه بیک ساق موزه درون
|
|
یکی خنجری داشتی آبگون
|
بزد دست و خنجر کشید از نیام
|
|
در خانه بگرفت و برگفت نام
|
که من بیژنم پور کشوادگان
|
|
سر پهلوانان و آزادگان
|
ندرد کسی پوست بر من مگر
|
|
همی سیری آید تنش را ز سر
|
وگر خیزد اندر جهان رستخیز
|
|
نبیند کسی پشتم اندر گریز
|
تو دانی نیاکان و شاه مرا
|
|
میان یلان پایگاه مرا
|
وگر جنگ سازند مر جنگ را
|
|
همیشه بشویم بخون چنگ را
|
ز تورانیان من بدین خنجرا
|
|
ببرم فراوان سران را سرا
|
گرم نزد سالار توران بری
|
|
بخوبی برو داستان آوری
|
تو خواهشگری کن مرا زو بخون
|
|
سزد گر بنیکی بوی رهنمون
|
نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی
|
|
چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی
|
بدانست کو راست گوید همی
|
|
بخون ریختن دست شوید همی
|
وفا کرد با او بسوگندها
|
|
بخوبی بدادش بسی پندها
|
بپیمان جدا کرد زو خنجرا
|
|
بخوبی کشیدش ببند اندرا
|
بیاورد بسته بکردار یوز
|
|
چه سود از هنرها چو برگشت روز
|
چنینست کردار این گوژپشت
|
|
چو نرمی بسودی بیابی درشت
|
چو آمد بنزدیک شاه اندرا
|
|
گو دست بسته برهنه سرا
|
برو آفرین کردکای شهریار
|
|
گر از من کنی راستی خواستار
|
بگویم ترا سربسر داستان
|
|
چو گردی بگفتار همداستان
|
نه من بزرو جستم این جشنگاه
|
|
نبود اندرین کار کس را گناه
|
از ایران بجنگ گراز آمدم
|
|
بدین جشن توران فراز آمدم
|
ز بهر یکی باز گم بوده را
|
|
برانداختم مهربان دوده را
|
بزیر یکی سرو رفتم بخواب
|
|
که تا سایه دارد مرا ز آفتاب
|
پری دربیامد بگسترد پر
|
|
مرا اندر آورد خفته ببر
|
از اسبم جدا کرد و شد تا براه
|
|
که آمد همی لشکر و دخت شاه
|
سوران پراگنده بر گرد دشت
|
|
چه مایه عماری بمن برگذشت
|
یکی چتر هندی برآمد ز دور
|
|
ز هر سو گرفته سواران تور
|
یکی کرده از عود مهدی میان
|
|
کشیده برو چادر پرنیان
|
بدو اندرون خفته بت پیکری
|
|
نهاده ببالین برش افسری
|
پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد
|
|
میان سواران درآمد چو باد
|
مرا ناگهان در عماری نشاند
|
|
بران خوب چهره فسونی بخواند
|
که تا اندر ایوان نیامد ز خواب
|
|
نجنبید و من چشم کرده پر آب
|
گناهی مرا اندرین بوده نیست
|
|
منیژه بدین کار آلوده نیست
|
پری بیگمان بخت برگشته بود
|
|
که بر من همی جادوی آزمود
|
چنین بد که گفتم کم و بیش نه
|
|
مرا ایدر اکنون کس و خویش نه
|
چنین داد پاسخ پس افراسیاب
|
|
که بخت بدت کرد بر تو شتاب
|
تو آنی کز ایران بتیغ و کمند
|
|
همی رزم جستی به نام بلند
|
کنون چون زنان پیش من بسته دست
|
|
همی خواب گویی به کردار مست
|
بکار دروغ آزمودن همی
|
|
بخواهی سر از من ربودن همی
|
بدو گفت بیژن که ای شهریار
|
|
سخن بشنو از من یکی هوشیار
|
گرازان بدندان و شیران بچنگ
|
|
توانند کردن بهر جای جنگ
|
یلان هم بشمشیر و تیر و کمان
|
|
توانند کوشید با بدگمان
|
یکی دست بسته برهنه تنا
|
|
یکی را ز پولاد پیراهنا
|
چگونه درد شیر بی چنگ تیز
|
|
اگر چند باشد دلش پر ستیز
|
اگر شاه خواهد که بنید ز من
|
|
دلیری نمودن بدین انجمن
|
یکی اسب فرمای و گرزی گران
|
|
ز ترکان گزین کن هزار از سران
|
بوردگه بر یکی زین هزار
|
|
اگر زنده مانم بمردم مدار
|
ز بیژن چو این گفته بشنید چشم
|
|
بروبر فگند و برآورد خشم
|
بگرسیوز اندر یکی بنگرید
|
|
کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید
|
نبینی که این بدکنش ریمنا
|
|
فزونی سگالد همی بر منا
|
بسنده نبودش همین بد که کرد
|
|
همی رزم جوید بننگ و نبرد
|
ببر همچنین بند بر دست و پای
|
|
هم اندر زمان زو بپرداز جای
|
بفرمای داری زدن پیش در
|
|
که باشد ز هر سو برو رهگذر
|
نگون بخت را زنده بر دار کن
|
|
وزو نیز با من مگردان سخن
|
بدان تا ز ایرانیان زین سپس
|
|
نیارد بتوران نگه کرد کس
|
کشیدندش از پیش افراسیاب
|
|
دل از درد خسته دو دیده پر آب
|
چو آمد بدر بیژن خسته دل
|
|
ز خون مژه پای مانده بگل
|
همی گفت اگر بر سرم کردگار
|
|
نوشتست مردن ببد روزگار
|
ز دار و ز کشتن نترسم همی
|
|
ز گردان ایران بترسم همی
|
که نامرد خواند مرا دشمنم
|
|
ز ناخسته بردار کرده تنم
|
بپیش نیاکان پهلو منش
|
|
پس از مرگ بر من بود سرزنش
|
روانم بماند هم ایدر بجای
|
|
ز شرم پدر چون شوم باز جای
|
دریغا که شادان شود دشمنم
|
|
چو بینند بر دار روشن تنم
|
دریغا ز شاه و ز مردان نیو
|
|
دریغا که دورم ز دیدار گیو
|
ایا باد بگذر بایران زمین
|
|
پیامی بر از من بشاه گزین
|
بگویش که بیژن بسختی درست
|
|
چو آهو که در چنگ شیر نرست
|
ببخشود یزدان جوانیش را
|
|
بهم برشکست آن گمانیش را
|
کننده همی کند جای درخت
|
|
پدید آمد از دور پیران ز بخت
|
چو پیران ویسه بدانجا رسید
|
|
همه راه ترک کمربسته دید
|
یکی دار برپای کرده بلند
|
|
کمندی برو بسته چون پای بند
|
ز ترکان بپرسید کین دار چیست
|
|
در شاه را از در دار کیست
|
بدو گفت گرسیوز این بیژنست
|
|
از ایران کجا شاه را دشمنست
|
بزد اسب و آمد بر بیژنا
|
|
جگر خسته دیدش برهنه تنا
|
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
|
|
دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ
|
بپرسید و گفتش که چون آمدی
|
|
از ایران همانا بخون آمدی
|
همه داستان بیژن او را بگفت
|
|
چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت
|
ببخشود پیران ویسه بروی
|
|
ز مژگان سرشکش فرو شد بروی
|
بفرمود تا یک زمانش بدار
|
|
نکردند و گفتا هم ایدر بدار
|
بدان تا ببینم یکی روی شاه
|
|
نمایم بدو اختر نیک راه
|
بکاخ اندر آمد پرستارفش
|
|
بر شاه با دست کرده بکش
|
بیامد دمان تا بنزدیک تخت
|
|
بر افراسیاب آفرین کرد سخت
|
همی بود در پیش تختش بپای
|
|
چو دستور پاکیزه و رهنمای
|
سپهبد بدانست کز آرزوی
|
|
بپایست پیران آزاده خوی
|
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی
|
|
ترا بیشتر نزد من آبروی
|
اگر زر خواهی و گر گوهرا
|
|
و گر پادشاهی هر کشورا
|
ندارم دریغ از تو من گنج خویش
|
|
چرا برگزینی همی رنج خویش
|
چو بشنید پیران خسرو پرست
|
|
زمین را ببوسید و بر پای جست
|
که جاوید بادا ترا بخت و جای
|
|
مبادا ز تخت تو پردخته جای
|
ز شاهان گیتی ستایش تراست
|
|
ز خورشید برتر نمایش تراست
|
مرا هرچ باید ببخت تو هست
|
|
ز مردان وز گنج و نیروی دست
|
مرا این نیاز از در خویش نیست
|
|
کس از کهتران تو درویش نیست
|
بداند شهنشاه برترمنش
|
|
ستوده بهر کار بیسرزنش
|
که من شاه را پیش ازین چند بار
|
|
همی دادمی پند بر چند کار
|
بفرمان من هیچ نامد فراز
|
|
ازو داشتم کارها دست باز
|
مکش گفتمت پور کاوس را
|
|
که دشمن کنی رستم و طوس را
|
کز ایران بپیلان بکوبندمان
|
|
ز هم بگسلانند پیوندمان
|
سیاوش که بود از نژاد کیان
|
|
ز بهر تو بسته کمر بر میان
|
بکشتی بخیره سیاوش را
|
|
بزهر اندر آمیختی نوش را
|
بدیدی بدیهای ایرانیان
|
|
که کردند با شهر تورانیان
|
ز ترکان دو بهره بپای ستور
|
|
سپردند و شد بخت را آب شور
|
هنوز آن سر تیغ دستان سام
|
|
همانا نیاسود اندر نیام
|
که رستم همی سرفشاند ازوی
|
|
بخورشید بر خون چکاند ازوی
|
برام بر کینه جویی همی
|
|
گل زهر خیره ببویی همی
|
اگر خون بیژن بریزی برین
|
|
ز توران برآید همان گرد کین
|
خردمند شاهی و ما کهترا
|
|
تو چشم خرد باز کن بنگرا
|
نگه کن ازان کین که گستردیا
|
|
ابا شاه ایران چه بر خوردیا
|
هم آنرا همی خواستار آوری
|
|
درخت بلا را ببار آوری
|
چو کینه دو گردد نداریم پای
|
|
ایا پهلوان جهان کدخدای
|
به از تو نداند کسی گیو را
|
|
نهنگ بلا رستم نیو را
|
چو گودرز کشواد پولادچنگ
|
|
که آید ز بهر نبیره بجنگ
|
چو برزد بران آتش تیز آب
|
|
چنین داد پاسخ پس افراسیاب
|
که بیژن نبینی که با من چه کرد
|
|
بایران و توران شدم روی زرد
|
نبینی کزین بدهنر دخترم
|
|
چه رسوایی آمد بپیران سرم
|
همان نام پوشیده رویان من
|
|
ز پرده بگسترد بر انجمن
|
کزین ننگ تا جاودان بر سرم
|
|
بخندد همی کشور و لشکرم
|
چنو یابد از من رهایی بجان
|
|
گشایند بر من ز هر سو زبان
|
برسوایی اندر بمانم بدرد
|
|
بپالایم از دیدگان آب زرد
|
دگر آفرین کرد پیران بدوی
|
|
که ای شاه نیک اختر راستگوی
|
چنینست کین شاه گوید همی
|
|
جز از نیک نامی نجوید همی
|
ولیکن بدین رای هشیار من
|
|
یکی بنگرد ژرف سالار من
|
ببندد مر او را ببند گران
|
|
کجا دار و کشتن گزیند بران
|
هر آنکو بزندان تو بسته ماند
|
|
ز دیوانها نام او کس نخواند
|
ازو پند گیرند ایرانیان
|
|
نبندند ازین پس بدی را میان
|
چنان کرد سالار کو رای دید
|
|
دلش با زبان شاه بر جای دید
|
ز دستور پاکیزهی راهبر
|
|
درفشان شود شاه بر گاه بر
|
بگرسیوز آنگه بفرمود شاه
|
|
که بند گران ساز و تاریک چاه
|
دو دستش بزنجیر و گردن بغل
|
|
یکی بند رومی بکردار مل
|
ببندش بمسمار آهنگران
|
|
ز سر تا بپایش ببند اندران
|
چو بستی نگون اندر افگن بچاه
|
|
چو بیبهره گردد ز خورشید و ماه
|
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
|
|
که از ژرف دریای گیهان خدیو
|
فگندست در بیشهی چین ستان
|
|
بیاور ز بیژن بدان کین ستان
|
بپیلان گردون کش آن سنگ را
|
|
که پوشد سر چاه ارژنگ را
|
بیاور سر چاه او را بپوش
|
|
بدان تا بزاری برآیدش هوش
|
وز آنجا بایوان آن بیهنر
|
|
منیژه کزو ننگ یابد گهر
|
برو با سواران و تاراج کن
|
|
نگونبخت را بی سر و تاج کن
|
بگو ای بنفرین شوریده بخت
|
|
که بر تو نزیبد همی تاج و تخت
|
بننگ از کیان پست کردی سرم
|
|
بخاک اندر انداختی افسرم
|
برهنه کشانش ببر تا بچاه
|
|
که در چاه بین آنک دیدی بگاه
|
بهارش توی غمگسارش توی
|
|
درین تنگ زندان زوارش توی
|
خرامید گرسیوز از پیش اوی
|
|
بکردند کام بداندیش اوی
|
کشان بیژن گیو از پیش دار
|
|
ببردند بسته بران چاهسار
|
ز سر تا بپایش بهن ببست
|
|
بر و بازوی و گردن و پای و دست
|
بپولاد خایسک آهنگران
|
|
فروبرد مسمارهای گران
|
نگونش بچاه اندر انداختند
|
|
سر چاه را بند بر ساختند
|
وز آنجا بایوان آن دخترش
|
|
بیاورد گرسیوز آن لشکرش
|
همه گنج و گوهر بتاراج داد
|
|
ازین بدره بستد بدان تاج داد
|
منیژه برهنه بیک چادرا
|
|
برهنه دو پای و گشاده سرا
|
کشیدش دوان تا بدان چاهسار
|
|
دو دیده پر از خون و رخ جویبار
|
بدو گفت اینک ترا خان و مان
|
|
زواری برین بسته تا جاودان
|
غریوان همی گشت بر گرد دشت
|
|
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت
|
خروشان بیامد بنزدیک چاه
|
|
یکی دست را اندرو کرد راه
|
چو از کوه خورشید سر برزدی
|
|
منیژه ز هر در همی نان چدی
|
همی گرد کردی بروز دراز
|
|
بسوراخ چاه آوریدی فراز
|
ببیژن سپردی و بگریستی
|
|
بران شوربختی همی زیستی
|
چو یک هفته گرگین برهبر بپای
|
|
همی بود و بیژن نیامد بجای
|
ز هر سوش پویان بجستن گرفت
|
|
رخان را بخوناب شستن گرفت
|
پشیمانی آمدش زان کار خویش
|
|
که چون بد سگالید بر یار خویش
|
بشد تازیان تا بدان جشنگاه
|
|
کجا بیژن گیو گم کرد راه
|
همه بیشه برگشت و کس را ندید
|
|
نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید
|
همی گشت بر گرد آن مرغزار
|
|
همی یار کرد اندرو خواستار
|
یکایک ز دور اسب بیژن بدید
|
|
که آمد ازان مرغزاران پدید
|
گسسته لگام و نگون کرده زین
|
|
فرو مانده بر جای اندوهگین
|
بدانست کو را تباهست کار
|
|
بایران نیاید بدین روزگار
|
اگر دار دارد اگر چاه و بند
|
|
از افراسیاب آمدستش گزند
|
کمند اندرافگند و برگاشت روی
|
|
ز کرده پشیمان و دل جفت جوی
|
ازان مرغزار اسب بیژن براند
|
|
بخیمه در آورد و روزی بماند
|
پس آنگه سوی شهر ایران شتافت
|
|
شب و روز آرام و خوردن نیافت
|
چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه
|
|
که بیژن نبودست با او براه
|
بگفت این سخن گیو را شهریار
|
|
بدان تا ز گرگین کند خواستار
|
پس آگاهی آمد همانگه بگیو
|
|
ز گم بودن رزمزن پور نیو
|
ز خانه بیامد دمان تا بکوی
|
|
دل از درد خسته پر از آب روی
|
همی گفت بیژن نیامد همی
|
|
بارمان ندانم چه ماند همی
|
بفرمود تا بور کشواد را
|
|
کجا داشتی روز فریاد را
|
بروبر نهادند زین خدنگ
|
|
گرفته بدل گیو کین پلنگ
|
همانگه بدو اندر آورد پای
|
|
بکردار باد اندر آمد ز جای
|
پذیره شدش تا کند خواستار
|
|
که بیژن کجا ماند و چون بود کار
|
همی گفت گرگین بدو ناگهان
|
|
همانا بدی ساخت اندر نهان
|
شوم گر ببینمش بی بیژنم
|
|
همانگه سرش را ز تن بر کنم
|
بیامد چو گرگین مر او را بدید
|
|
پیاده شد و پیش او در دوید
|
همی گشت غلتان بخاک اندرا
|
|
شخوده رخان و برهنه سرا
|
بپرسید و گفت ای گزین سپاه
|
|
سپهدار سالار و خورشید گاه
|
پذیره بدین راه چون آمدی
|
|
که با دیدگان پر ز خون آمدی
|
مرا جان شیرین نباید همی
|
|
کنون خوارتر گر برآید همی
|
چو چشمم بروی تو آید ز شرم
|
|
بپالایم از دیدگان آب گرم
|
کنون هیچ مندیش کو را بجان
|
|
نیامد گزند و بگویم نشان
|
چو اسب پسر دید گرگین بدست
|
|
پر از خاک و آسیمه برسان مست
|
چو گفتار گرگینش آمد بگوش
|
|
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
|
بخاک اندرون شد سرش ناپدید
|
|
همه جامهی پهلوی بردرید
|
همی کند موی از سر و ریش پاک
|
|
خروشان بسر بر همی ریخت خاک
|
همی گفت کای کردگار سپهر
|
|
تو گستردی اندر دلم هوش و مهر
|
گر از من جدا ماند فرزند من
|
|
روا دارم ار بگلسد بند من
|
روانم بدان جای نیکان بری
|
|
ز درد دل من تو آگهتری
|
مرا خود ز گیتی هم او بود و بس
|
|
چه انده گسار و چه فریادرس
|
کنون بخت بد کردش از من جدا
|
|
بماندم چنین در جهان مبتلا
|
ز گرگین پس آنگه سخن بازجست
|
|
که چون بود خود روزگار از نخست
|
زمانه بجایش کسی برگزید
|
|
وگر خود ز چشم تو شد ناپدید
|
ز بدها چه آمد مر او را بگوی
|
|
چه افگند بند سپهرش بروی
|
چه دیو آمدش پیش در مرغزار
|
|
که او را تبه کرد و برگشت کار
|
تو این مردهری اسب چون یافتی
|
|
ز بیژن کجا روی برتافتی
|
بدو گفت گرگین که بازآر هوش
|
|
سخن بشنو و پهن بگشای گوش
|
که این کار چون بود و کردار چون
|
|
بدان بیشه با خوک پیکار چون
|
بدان پهلوانا و آگاه باش
|
|
همیشه فروزندهی گاه باش
|
برفتیم ز ایدر بجنگ گراز
|
|
رسیدیم نزدیک ارمان فراز
|
یکی بیشه دیدیم کرده چو دست
|
|
درختان بریده چراگاه پست
|
همه جای گشته کنام گراز
|
|
همه شهر ارمان از آن در کزاز
|
چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم
|
|
ببیشه درون بانگ برداشتیم
|
گراز اندر آمد بکردار کوه
|
|
نه یک یک بهر جای گشته گروه
|
بکردیم جنگی بکردار شیر
|
|
بشد روز و نامد دل از جنگ سیر
|
چو پیلان بهم بر فگندیمشان
|
|
بمسمار دندان بکندیمشان
|
وزآنجا بایران نهادیم روی
|
|
همه راه شادان و نخچیر جوی
|
برآمد یکی گور زان مرغزار
|
|
کزان خوبتر کس نبیند نگار
|
بکردار گلگون گودرز موی
|
|
چو خنگ شباهنگ فرهاد روی
|
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم
|
|
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم
|
بگردن چو شیر و برفتن چو باد
|
|
تو گفتی که از رخش دارد نژاد
|
بر بیژن آمد چو پیلی نژند
|
|
برو اندر افگند بیژن کمند
|
فگندن همان بود و رفتن همان
|
|
دوان گور و بیژن پس اندر دمان
|
ز تازیدن گور و گرد سوار
|
|
برآمد یکی دود زان مرغزار
|
بکردار دریا زمین بردمید
|
|
کمندافگن و گور شد ناپدید
|
پی اندر گرفتم همه دشت و کوه
|
|
که از تاختن شد سمندم ستوه
|
ز بیژن ندیدم بجایی نشان
|
|
جزین اسب و زین از پس ایدر کشان
|
دلم شد پر آتش ز تیمار اوی
|
|
که چون بود با گور پیکار اوی
|
بماندم فراوان بر آن مرغزار
|
|
همی کردمش هر سوی خواستار
|
ازو باز گشتم چنین ناامید
|
|
که گور ژیان بود و دیو سپید
|
چو بشنید گیو این سخن هوشیار
|
|
بدانست کو را تباهست کار
|
ز گرگین سخن سربسر خیره دید
|
|
همی چشمش از روی او تیره دید
|
رخش زرد از بیم سالار شاه
|
|
سخن لرزلرزان و دل پر گناه
|
چو فرزند را گیو گم بوده دید
|
|
سخن را برآنگونه آلوده دید
|
ببرد اهرمن گیو را دل ز جای
|
|
همی خواست کو را درآرد ز پای
|
بخواهد ازو کین پور گزین
|
|
وگر چند نیک آید او را ازین
|
پس اندیشه کرد اندران بنگرید
|
|
نیامد همی روشنایی پدید
|
چه آید مرا گفت از کشتنا
|
|
مگر کام بدگوهر آهرمنا
|
به بیژن چه سود آید از جان اوی
|
|
دگرگونه سازیم درمان اوی
|
بباشیم تا زین سخن نزد شاه
|
|
شود آشکارا ز گرگین گناه
|
ازو کین کشیدن بسی کار نیست
|
|
سنان مرا پیش دیوار نیست
|
بگرگین یکی بانگ برزد بلند
|
|
که ای بدکنش ریمن پرگزند
|
تو بردی ز من شید و ماه مرا
|
|
گزین سواران و شاه مرا
|
فگندی مرا در تک و پوی پوی
|
|
بگرد جهان اندرون چارهجوی
|
پس اکنون بدستان و بند و فریب
|
|
کجا یابی آرام و خواب و شکیب
|
نباشد ترا بیش ازین دستگاه
|
|
کجا من ببینم یکی روی شاه
|
پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش
|
|
ز بهر گرامی جهانبین خویش
|
وز آنجا بیامد بنزدیک شاه
|
|
دو دیده پر از خون و دل کینهخواه
|
برو آفرین کرد کای شهریار
|
|
همیشه جهان را بشادی گذار
|
انوشه جهاندار نیک اخترا
|
|
نبینی که بر سر چه آمد مرا
|
ز گیتی یکی پور بودم جوان
|
|
شب و روز بودم بدوبر نوان
|
بجانش پر از بیم گریان بدم
|
|
ز درد جداییش بریان بدم
|
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه
|
|
زبان پر ز یافه روان پر گناه
|
بدآگاهی آورد از پور من
|
|
ازان نامور پاک دستور من
|
یکی اسب دیدم نگونسار زین
|
|
ز بیژن نشانی ندارد جزین
|
اگر داد بیند بدین کار ما
|
|
یکی بنگرد ژرف سالار ما
|
ز گرگین دهد داد من شهریار
|
|
کزو گشتم اندر جهان خاکسار
|
غمی شد ز درد دل گیو شاه
|
|
برآشفت و بنهاد فرخ کلاه
|
رخ شاه بر گاه بیرنگ شد
|
|
ز تیمار بیژن دلش تنگ شد
|
بگیو آنگهی گفت گرگین چه گفت
|
|
چه گوید کجا ماند از نیک جفت
|
ز گفتار گرگین پس آنگاه گیو
|
|
سخن گفت با خسرو از پور نیو
|
چو از گیو بشنید خسرو سخن
|
|
بدو گفت مندیش و زاری مکن
|
که بیژن بجانست خرسند باش
|
|
بر امید گم بوده فرزند باش
|
که ایدون شنیدستم از موبدان
|
|
ز بیدار دل نامور بخردان
|
که من با سواران ایران بجنگ
|
|
سوی شهر توران شوم بیدرنگ
|
بکین سیاوش کشم لشکرا
|
|
بپیلان سرآرم از آن کشورا
|
بدان کینه اندر بود بیژنا
|
|
همی رزم جوید چو آهرمنا
|
تو دل را بدین کار غمگین مدار
|
|
من این را همانا بسم خواستار
|
بشد گیو یکدل پر اندوه و درد
|
|
دو دیده پر از آب و رخساره زرد
|
چو گرگین بدرگاه خسرو رسید
|
|
ز گردان در شاه پردخته دید
|
ز تیمار بیژن همه مهتران
|
|
ز درگاه با گیو رفته سران
|
همه پر ز درد و همه پر زرنج
|
|
همه همچو گم کرده صد گونه گنج
|
پراگنده رای و پراگنده دل
|
|
همه خاک ره ز اشک کرده چو گل
|
وزین روی گرگین شوریده رفت
|
|
بنزدیک ایوان درگاه تفت
|
چو در پیش کیخسرو آمد زمین
|
|
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
|
چو الماس دندانهای گراز
|
|
بر تخت بنهاد و بردش نماز
|
که خسرو بهر کار پیروز باد
|
|
همه روزگارش چو نوروز باد
|
سر دشمنان تو بادا بگاز
|
|
بریده چنان کار سران گراز
|
بدندانها چون نگه کرد شاه
|
|
بپرسید و گفتش که چون بود راه
|
کجا ماند از تو جدا بیژنا
|
|
بروبر چه بد ساخت آهرمنا
|
چو خسرو چنین گفت گرگین بجای
|
|
فرو ماند خیره همیدون بپای
|
ندانست پاسخ چه گوید بدوی
|
|
فروماند بر جای بر زرد روی
|
زبان پر ز یافه روان پر گناه
|
|
رخان زرد و لرزان تن از بیم شاه
|
چو گفتارها یک بدیگر نماند
|
|
برآشفت وز پیش تختش براند
|
همش خیره سر دید هم بدگمان
|
|
بدشنام بگشاد خسرو زبان
|
بدو گفت نشنیدی آن داستان
|
|
که دستان زدست از گه باستان
|
که گر شیر با کین گودرزیان
|
|
بسیچد تنش را سر آید زمان
|
اگر نیستی از پی نام بد
|
|
وگر پیش یزدان سرانجام بد
|
بفرمودمی تا سرت را ز تن
|
|
بکنید بکردار مرغ اهرمن
|
بفرمود خسرو بپولادگر
|
|
که بندگران ساز و مسمارسر
|
هم اندر زمان پای کردش ببند
|
|
که از بند گیرد بداندیش پند
|
بگیو آنگهی گفت بازآر هوش
|
|
بجویش بهر جای و هر سو بکوش
|
من اکنون ز هر سو فراوان سپاه
|
|
فرستم بجویم بهر جا نگاه
|
ز بیژن مگر آگهی یابما
|
|
بدین کار هشیار بشتابما
|
وگر دیر یابیم زو آگهی
|
|
تو جای خرد را مگردان تهی
|
بمان تا بیاید مه فرودین
|
|
که بفروزد اندر جهان هور دین
|
بدانگه که بر گل نشاندت باد
|
|
چو بر سر همی گل فشاندت باد
|
زمین چادر سبز در پوشدا
|
|
هوا بر گلان زار بخروشدا
|
بهرسو شود پاک فرمان ما
|
|
پرستش که فرمود یزدان ما
|
بخواهم من آن جام گیتی نمای
|
|
شوم پیش یزدان بباشم بپای
|
کجا هفت کشور بدو اندرا
|
|
ببینم بر و بوم هر کشورا
|
کنم آفرین بر نیاکان خویش
|
|
گزیده جهاندار و پاکان خویش
|
بگویم ترا هر کجا بیژنست
|
|
بجام اندرون این مرا روشنست
|
چو بشنید گیو این سخن شاد شد
|
|
ز تیمار فرزند آزاد شد
|
بخندید و بر شاه کرد آفرین
|
|
که بیتو مبادا زمان و زمین
|
بکام تو بادا سپهر بلند
|
|
بجان تو هرگز مبادا گزند
|
ز نیکی دهش بر تو باد آفرین
|
|
که بر تو برازد کلاه و نگین
|
چو گیو از بر گاه خسرو برفت
|
|
ز هر سو سواران فرستاد تفت
|
بجستن گرفتند گرد جهان
|
|
که یابد مگر زو بجایی نشان
|
همه شهر ارمان و تورانیان
|
|
سپردند و نامد ز بیژن نشان
|
چو نوروز فرخ فراز آمدش
|
|
بدان جام روشن نیاز آمدش
|
بیامد پر امید دل پهلوان
|
|
ز بهر پسر گوژ گشته نوان
|
چو خسرو رخ گیو پژمرده دید
|
|
دلش را بدرد اندر آزرده دید
|
بیامد بپوشید رومی قبای
|
|
بدان تا بود پیش یزدان بپای
|
خروشید پیش جهان آفرین
|
|
بخورشید بر چند برد آفرین
|
ز فریادرس زور و فریاد خواست
|
|
از آهرمن بدکنش داد خواست
|
خرامان ازان جا بیامد بگاه
|
|
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
|
یکی جام بر کف نهاده نبید
|
|
بدو اندرون هفت کشور پدید
|
زمان و نشان سپهر بلند
|
|
همه کرده پیدا چه و چون و چند
|
ز ماهی بجام اندون تا بره
|
|
نگاریده پیکر همه یکسره
|
چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر
|
|
چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر
|
همه بودنیها بدو اندرا
|
|
بدیدی جهاندارا فسونگرا
|
نگه کرد و پس جام بنهاد پیش
|
|
بدید اندرو بودنیها ز بیش
|
بهر هفت کشور همی بنگرید
|
|
ز بیژن بجایی نشانی ندید
|
سوی کشور گرگساران رسید
|
|
بفرمان یزدان مر او را بدید
|
بچاهی ببسته ببند گران
|
|
ز سختی همی مرگ جست اندران
|
یکی دختری از نژاد کیان
|
|
ز بهر زوارش ببسته میان
|
سوی گیو کرد آنگهی روی شاه
|
|
بخندید و رخشنده شد پیشگاه
|
که زندست بیژن دلت شاد دار
|
|
ز هر بد تن مهتر آزاد دار
|
نگر غم نداری بزندان و بند
|
|
ازان پس که بر جانش نامد گزند
|
که بیژن بتوران ببند اندرست
|
|
زوارش یکی نامور دخترست
|
ز بس رنج و سختی و تیمار اوی
|
|
پر از درد گشتم من از کار اوی
|
بدان سان گذارد همی روزگار
|
|
که هزمان بروبر بگرید زوار
|
ز پیوند و خویشان شده ناامید
|
|
گرازنده بر سان یک شاخ بید
|
دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد
|
|
زبانش ز خویشان پر از یاد کرد
|
چو ابر بهاران ببارندگی
|
|
همی مرگ جوید بدان زندگی
|
بدین چاره اکنون که جنبد ز جای
|
|
که خیزد میان بسته این را بپای
|
که دارد بدین کار ما را وفا
|
|
که آرد ز سختی مر او را رها
|
نشاید جز از رستم تیز چنگ
|
|
که از ژرف دریا برآرد نهنگ
|
کمربند و برکش سوی نیمروز
|
|
شب از رفتن راه ماسا و روز
|
ببر نامهی من بر رستما
|
|
مزن داستان را برهبر دما
|
نویسندهی نامه را پیش خواند
|
|
وزین داستان چند با او براند
|
برستم یکی نامه فرمود شاه
|
|
نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه
|
که ای پهلوان زادهی پر هنر
|
|
ز گردان لشکر برآورده سر
|
دل شهریاران و پشت کیان
|
|
بفرمان هر کس کمر بر میان
|
توی از نیاکان مرا یادگار
|
|
همیشه کمربستهی کارزار
|
ترا داد گردون بمردی پلنگ
|
|
بدریا ز بیمت خروشان نهنگ
|
جهان را ز دیوان مازندران
|
|
بشستی و کندی بدان را سران
|
چه مایه سر تاجداران ز گاه
|
|
ربودی و برکندی از پیشگاه
|
بسا دشمنان کز تو بیجان شدست
|
|
بسا بوم و بر کز تو ویران شدست
|
سر پهلوانی و لشکر پناه
|
|
بنزدیک شاهان ترا دستگاه
|
همه جادوان را ببستی بگرز
|
|
بیفروختی تاج شاهان ببرز
|
چه افراسیاب و چه شاهان چین
|
|
نوشته همه نام تو بر نگین
|
هران بند کز دست تو بسته شد
|
|
گشایندگان را جگر خسته شد
|
گشایندهی بند بسته توی
|
|
کیان را سپهر خجسته توی
|
ترا ایزد این زور پیلان که داد
|
|
دل و هوش و فرهنگ فرخنژاد
|
بدان داد تا دست فریاد خواه
|
|
بگیری برآری ز تاریک چاه
|
کنون این یکی کار بایسته پیش
|
|
فراز آمد و اینت شایسته خویش
|
بتو دارد امید گودرز و گیو
|
|
که هستی بهر کشور امروز نیو
|
شناسی بنزدیک من جاهشان
|
|
زبان و دل و رای یکتاهشان
|
سزدگر تو اینرا نداری برنج
|
|
بخواه آنچ باید ز مردان و گنج
|
که هرگز بدین دودمان غم نبود
|
|
فروزندهتر زین چنانکم شنود
|
نبد گیو را خود جز این پور کس
|
|
چه فرزند بود و چه فریادرس
|
فراوان بنزد منش دستگاه
|
|
مرا و نیای مرا نیکخواه
|
بهر سو که جویمش یابم بجای
|
|
بهر نیک و بد پیش من بربپای
|
چو این نامهی من بخوانی مپای
|
|
بزودی تو با گیو خیز اندرآی
|
بدان تا بدین کار با ما بهم
|
|
زنی رای فرخ بهر بیش و کم
|
ز مردان وز گنج وز خواسته
|
|
بیارم بپیش تو آراسته
|
بفرخ پی و بر شده نام تو
|
|
ز توران برآید همه کام تو
|
چنانچون بباید بسازی نوا
|
|
مگر بیژن از بند یابد رها
|
چو برنامه بنهاد خسرو نگین
|
|
بشد گیو و بر شاه کرد آفرین
|
سواران دوده همه برنشاند
|
|
بیزدان پناهید و لشکر براند
|
چو نخجیر از آنجا که برداشتی
|
|
دو روزه بیک روزه بگذاشتی
|
بیابان گرفت و ره هیرمند
|
|
همی رفت پویان بساند نوند
|
بکوه و بصحرا نهادند روی
|
|
همی شد خلیده دل و راهجوی
|
چو از دیدهگه دیدهبانش بدید
|
|
سوی زابلستان فغان برکشید
|
که آمد سواری سوی هیرمند
|
|
سواران بگرد اندرش نیز چند
|
درفشی درفشان پس پشت اوی
|
|
یکی زابلی تیغ در مشت اوی
|
غو دیده بشنید دستان سام
|
|
بفرمود بر چرمه کردن لگام
|
پراندیشه آمد پذیره براه
|
|
بدان تا نباشد یکی کینه خواه
|
ز ره گیو را دید پژمرده روی
|
|
همی آمد آسیمه و پوی پوی
|
بدل گفت کاری نو آمد بشاه
|
|
فرستاده گیوست کامد براه
|
چو نزدیک شد پهلوان سپاه
|
|
نیایش کنان برگفتند راه
|
بپرسید دستان ز ایرانیان
|
|
ز شاه و ز پیکار تورانیان
|
درود بزرگان بدستان بداد
|
|
ز شاه و ز گردان فرخ نژاد
|
همه درد دل پیش دستان بخواند
|
|
غم پور گم بوده با او براند
|
همی گفت رویم نبینی برنگ
|
|
ز خون مژه پشت پایم بلنگ
|
ازان پس نشان تهمتن بخواست
|
|
بپرسید و گفتش که رستم کجاست
|
بدو گفت رستم بنخچیر گور
|
|
بیاید همانا که برگشت هور
|
شوم گفت تا من ببینمش روی
|
|
ز خسرو یکی نامه درام بدوی
|
بدو گفت دستان کز ایدر مرو
|
|
که زود آید از دشت نخچیرگو
|
تو تا رستم آید بخانه بپای
|
|
یک امروز با ما بشادی گرای
|
چو گیو اندر آمد بایوان ز راه
|
|
تهمتن بیامد ز نخچیرگاه
|
پذیره شدش گیو کامد فراز
|
|
پیاده شد از اسب و بردش نماز
|
پر از آرزو دل پر از رنگ روی
|
|
برخ برنهاد از دو دیده دو جوی
|
چو رستم دل گیو را خسته دید
|
|
بب مژه روی او نشسته دید
|
بدو گفت باری تباهست کار
|
|
بایوان و بر شاه بد روزگار
|
ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد
|
|
بپرسیدش از خسرو تاجور
|
ز گودرز وز طوس وز گستهم
|
|
ز گردان لشکر همه بیش و کم
|
ز شاپور و فرهاد وز بیژنا
|
|
ز رهام و گرگین وز هرتنا
|
چو آواز بیژن رسیدش بگوش
|
|
برآمد بناکام ازو یک خروش
|
برستم چنین گفت کای بفرین
|
|
گزین همه خسروان زمین
|
چنان شاد گشتم بدیدار تو
|
|
بدین پرسش خوب و گفتار تو
|
درستند ازین هرک بردی تو نام
|
|
ازیشان فراوان درود و پیام
|
نبینی که بر من بپیران سرم
|
|
چه آمد ز بخت بد اندر خورم
|
چه چشم بد آمد بگودرزیان
|
|
کزان سود ما را سر آمد زیان
|
ز گیتی مرا خود یکی پور بود
|
|
همم پور و هم پاک دستور بود
|
شد از چشم من در جهان ناپدید
|
|
بدین دودمان کس چنین غم ندید
|
چنینم که بینی بپشت ستور
|
|
شب و روز تازان بتاریک هور
|
ز بیژن شب و روز چون بیهشان
|
|
بجستم بهر سو ز هر کس نشان
|
کنون شاه با جام گیتی نمای
|
|
بپیش جهان آفرین شد بپای
|
چه مایه خروشید و کرد آفرین
|
|
بجشن کیان هرمز فرودین
|
پس آمد ز آتشکده تا بگاه
|
|
کمربست و بنهاد بر سر کلاه
|
همان جام رخشنده بنهاد پیش
|
|
بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش
|
بتوران نشان داد زو شهریار
|
|
ببند گران و ببد روزگار
|
چو در جام کیخسرو ایدون نمود
|
|
سوی پهلوانم دوانید زود
|
کنون آمدم با دلی پر امید
|
|
دو رخساره زرد و دو دیده سپید
|
ترا دیدم اندر جهان چارهگر
|
|
تو بندی بفریاد هر کس کمر
|
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
|
|
همی برکشید از جگر باد سرد
|
ازان پس که نامه برستم داد
|
|
همه کار گرگین بدو کرد یاد
|
ازو نامه بستد دو دیده پر آب
|
|
همه دل پر از کین افراسیاب
|
پس از بهر بیژن خروشید زار
|
|
فرو ریخت از دیده خون برکنار
|
بگیو آنگهی گفت مندیش ازین
|
|
که رستم نگرداند از رخش زین
|
مگر دست بیژن گرفته بدست
|
|
همه بند و زندان او کرده پست
|
بنیروی یزدان و فرمان شاه
|
|
ز توران بگردانم این تاج و گاه
|
وز آنجا بایوان رستم شدند
|
|
بره بر همی رای رفتن زدند
|
چو آن نامهی شاه رستم بخواند
|
|
ز گفتار خسرو بخیره بماند
|
ز بس آفرید جهاندار شاه
|
|
بد آن نامه بر پهلوان سپاه
|
بگیو آنگهی گفت بشناختم
|
|
بفرمان او راه را ساختم
|
بدانستم این رنج و کردار تو
|
|
کشیدن بهر کار تیمار تو
|
چه مایه ترا نزد من دستگاه
|
|
بهر کینهگاه اندرون کینه خواه
|
چه کین سیاوش چه مازندران
|
|
کمر بسته بر پیش جنگاوران
|
برین آمدن رنج برداشتی
|
|
چنین راه دشوار بگذاشتی
|
بدیدار تو سخت شادان شدم
|
|
ولیکن ز بیژن غریوان شدم
|
نبایستمی کاین چنین سوگوار
|
|
ترا دیدمی خستهی روزگار
|
من از بهر این نامهی شاه را
|
|
بفرمان بسر بسپرم راه را
|
ز بهر ترا خود جگر خستهام
|
|
بدین کار بیژن کمر بستهام
|
بکوشم بدین کارگر جان من
|
|
ز تن بگسلد پاک یزدان من
|
من از بهر بیژن ندارم برنج
|
|
فدا کردن جان و مردان و گنج
|
بنیروی یزدان ببندم کمر
|
|
ببخت شهنشاه پیروزگر
|
بیارمش زان بند تاریک چاه
|
|
نشانمش با شاه در پیشگاه
|
سه روز اندرین خان من شاد باش
|
|
ز رنج و ز اندیشه آزاد باش
|
که این خانه زان خانه بخشیده نیست
|
|
مرا با تو گنج و تن و جان یکیست
|
چهارم سوی شهر ایران شویم
|
|
بنزدیک شاه دلیران شویم
|
چو رستم چنین گفت بر جست گیو
|
|
ببوسید دست و سر و پای نیو
|
برو آفرین کرد کای نامور
|
|
بمردی و نیروی و بخت و هنر
|
بماناد بر تو چنین جاودان
|
|
تن پیل و هوش و دل موبدان
|
ز هر نیکی بهرهور بادیا
|
|
چنین کز دلم زنگ بزدادیا
|
چو رستم دل گیو پدرام دید
|
|
ازان پس بنیکی سرانجام دید
|
بسالار خوان گفت پیش آر خوان
|
|
بزرگان و فرزانگان را بخوان
|
زواره فرامرز و دستان و گیو
|
|
نشستند بر خوان سالار نیو
|
بخوردند خوان و بپرداختند
|
|
نشستنگه رود و می ساختند
|
نوازندهی رود با میگسار
|
|
بیامد بایوان گوهر نگار
|
همه دست لعل از می لعل فام
|
|
غریونده چنگ و خروشنده جام
|
بروز چهارم گرفتند ساز
|
|
چو آمدش هنگام رفتن فراز
|
بفرمود رستم که بندید بار
|
|
سوی شاه ایران بسیچید کار
|
سواران گردنکش از کشورش
|
|
همه راه را ساخته بر درش
|
بیامد برخش اندر آورد پای
|
|
کمر بست و پوشید رومی قبای
|
بزین اندر افگند گرز نیا
|
|
پر از جنگ سر دل پر از کیمیا
|
بگردون برافراخته گوش رخش
|
|
ز خورشید برتر سر تاجبخش
|
خود و گیو با زابلی صد سوار
|
|
ز لشکر گزید از در کارزار
|
که نابردنی بود برگاشتند
|
|
بزال و فرامرز بگذاشتند
|
سوی شهر ایران نهادند روی
|
|
همه راه پویان و دل کینهجوی
|
چو رستم بنزدیک ایران رسید
|
|
بنزدیک شهر دلیران رسید
|
یکی باد نوشین درود سپهر
|
|
برستم رسانید شادان بمهر
|
بر رستم آمد همانگاه گیو
|
|
کز ایدر نباید شدن پیش نیو
|
شوم گفت و آگه کنم شاه را
|
|
که پیمود رخش تهم راه را
|
چو رفت از بر رستم پهلوان
|
|
بیامد بدرگاه شاه جوان
|
چو نزدیک کیخسرو آمد فراز
|
|
ستودش فراوان و بردش نماز
|
پس از گیو گودرز پرسید شاه
|
|
که رستم کجا ماند چون بود راه
|
بدو گفت گیو ای شه نامدار
|
|
برآید ببخت تو هرگونه کار
|
نتابید رستم ز فرمان تو
|
|
دلش بسته دید بپیمان تو
|
چو آن نامهی شاه دادم بدوی
|
|
بمالید بر نامه بر چشم و روی
|
عنان با عنان من اندر ببست
|
|
چنانچون بود گرد خسروپرست
|
برفتم من از پیش تا با تو شاه
|
|
بگویم که آمد تهمتن ز راه
|
بگیو آنگهی گفت رستم کجاست
|
|
که پشت بزرگی و تخم وفاست
|
گرامیش کردن سزاوار هست
|
|
که نیکی نمایست و خسروپرست
|
بفرمود خسرو بفرزانگان
|
|
بمهتر نژادان و مردانگان
|
پذیره شدن پیش او با سپاه
|
|
که آمد بفرمان خسرو براه
|
بگفتند گودرز کشواد را
|
|
شه نوذران طوس و فرهاد را
|
دو بهره ز گردان گردنکشان
|
|
چه از گرزداران مردمکشان
|
بر آیین کاوس برخاستند
|
|
پذیره شدن را بیاراستند
|
جهان شد ز گرد سواران بنفش
|
|
درخشان سنان و درفشان درفش
|
چو نزدیک رستم فراز آمدند
|
|
پیاده برسم نماز آمدند
|
ز اسب اندر آمد جهان پهلوان
|
|
کجا پهلوانان بپشش نوان
|
بپرسید مر هریکی را ز شاه
|
|
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
|
نشستند گردان و رستم بر اسب
|
|
بکردار رخشنده آذرگشسب
|
چو آمد بر شاه کهترنواز
|
|
نوان پیش او رفت و بردش نماز
|
ستایش کنان پیش خسرو دوید
|
|
که مهر و ستایش مر او را سزید
|
برآورد سر آفرین کرد و گفت
|
|
مبادت جز از بخت پیروز جفت
|
چو هرمزد بادت بدین پایگاه
|
|
چو بهمن نگهبان فرخ کلاه
|
همه ساله اردیبهشت هژیر
|
|
نگهبان تو با هش و رای پیر
|
چو شهریورت باد پیروزگر
|
|
بنام بزرگی و فر و هنر
|
سفندارمذ پاسبان تو باد
|
|
خرد جان روشن روان تو باد
|
چو خردادت از یاوران بر دهاد
|
|
ز مرداد باش از بر و بوم شاد
|
دی و اورمزدت خجسته بواد
|
|
در هر بدی بر تو بسته بواد
|
دیت آذر افروز و فرخنده روز
|
|
تو شادان و تاج تو گیتی فروز
|
چو این آفرین کرد رستم بپای
|
|
بپرسید و کردش بر خویش جای
|
بدو گفت خسرو درست آمدی
|
|
که از جان تو دور بادا بدی
|
توی پهلوان کیان جهان
|
|
نهان آشکار آشکارت نهان
|
گزین کیانی و پشت سپاه
|
|
نگهدار ایران و لشکر پناه
|
مرا شاد کردی بدیدار خویش
|
|
بدین پر هنر جان بیدار خویش
|
زواره فرامرز و دستان سام
|
|
درستند ازیشان چه داری پیام
|
فرو بود رستم ببوسید تخت
|
|
که ای نامور خسرو نیکبخت
|
ببخت تو هر سه درستند و شاد
|
|
انوشه کسی کش کند شاه یاد
|
بسالار نوبت بفرمود شاه
|
|
که گودرز و طوس و گوان را بخواه
|
در باغ بگشاد سالار بار
|
|
نشستنگهی بود بس شاهوار
|
بفرمود تا تاج زرین و تخت
|
|
نهادند زیر گلفشان درخت
|
همه دیبهی خسروانی بباغ
|
|
بگسترد و شد گلستان چون چراغ
|
درختی زدند از بر گاه شاه
|
|
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه
|
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
|
|
برو گونهگون خوشههای گهر
|
عقیق و زمرد همه برگ و بار
|
|
فروهشته از تاج چون گوشوار
|
همه بار زرین ترنج و بهی
|
|
میان ترنج و بهیها تهی
|
بدو اندرون مشک سوده بمی
|
|
همه پیکرش سفته برسان نی
|
کرا شاه بر گاه بنشاندی
|
|
برو باد ازو مشک بفشاندی
|
همه میگساران بیپش اندرا
|
|
همه بر سران افسر از گوهرا
|
ز دیبای زربفت چینی قبای
|
|
همه پیش گاه سپهبد بپای
|
همه طوق بربسته و گوشوار
|
|
بریشان همه جامه گوهرنگار
|
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
|
|
فروزنده عود و خروشنده چنگ
|
همه دل پر از شادی و می بدست
|
|
رخان ارغوانی و نابوده مست
|
بفرمود تا رستم آمد بتخت
|
|
نشست از بر گاه زیر درخت
|
برستم چنین گفت پس شهریار
|
|
که ای نیک پیوند و به روزگار
|
ز هر بد توی پیش ایران سپر
|
|
همیشه چو سیمرغ گسترده پر
|
چه درگاه ایران چه پیش کیان
|
|
همه بر در رنج بندی میان
|
شناسی تو کردار گودرزیان
|
|
به آسانی و رنج و سود و زیان
|
میان بسته دارند پیشم بپای
|
|
همیشه بنیکی مرا رهنمای
|
بتنها تن گیو کز انجمن
|
|
ز هر بد سپر بود در پیش من
|
چنین غم بدین دوده نامد بنیز
|
|
غم و درد فرزند برتر ز چیز
|
بدین کار گر تو ببندی میان
|
|
پذیره نیایدت شیر ژیان
|
کنون چارهی کار بیژن بجوی
|
|
که او را ز توران بد آمد بروی
|
ز گردان و اسبان و شمشیر و گنج
|
|
ببر هرچ باید مدار این برنج
|
چو رستم ز کیخسرو ایدون شنید
|
|
زمین را ببوسید و دم درکشید
|
برو آفرین کرد کای نیک نام
|
|
چو خورشید هر جای گسترده کام
|
ز تو دور بادا دو چشم نیاز
|
|
دل بدسگالت بگرم و گداز
|
توی بر جهان شاه و سالار و کی
|
|
کیان جهان مر ترا خاک پی
|
که چون تو ندیدست یک شاه گاه
|
|
نه تابنده خروشید و گردنده ماه
|
بدان را ز نیکان تو کردی جدا
|
|
تو داری بافسون و بند اژدها
|
بکندم دل دیو مازندران
|
|
بفر کیانی و گرز گران
|
مرامادر از بهر رنج تو زاد
|
|
تو باید که باشی برام و شاد
|
منم گوش داده بفرمان تو
|
|
نگردم بهرسان ز پیمان تو
|
دل و جان نهاده بسوی کلاه
|
|
بران ره روم کم بفرمود شاه
|
و نیز از پی گیو اگر بر سرم
|
|
هوا بارد آتش بدو ننگرم
|
رسیده بمژگانم اندر سنان
|
|
ز فرمان خسرو نتابم عنان
|
برآرم ببخت تو این کار کرد
|
|
سپهبد نخواهم نه مردان مرد
|
کلید چنین بند باشد فریب
|
|
نه هنگام گرزست و روز نهیب
|
چو رستم چنین گفت گودرز و گیو
|
|
فریبرز و فرهاد و شاپور نیو
|
بزرگان لشکر برو آفرین
|
|
همی خواندند از جهان آفرین
|
بمی دست بردند با شهریار
|
|
گشاده بشادی در نوبهار
|
چو گرگین نشان تهمتن شنید
|
|
بدانست کمد غمش را کلید
|
فرستاد نزدیک رستم پیام
|
|
که ای تیغ بخت و وفا را نیام
|
درخت بزرگی و گنج وفا
|
|
در رادمردی و بند بلا
|
گرت رنج ناید ز گفتار من
|
|
سخن گسترانی ز کردار من
|
نگه کن بدین گنبد گوژپشت
|
|
که خیره چراغ دلم را بکشت
|
بتاریکی اندر مرا ره نمود
|
|
نوشته چنین بود بود آنچ بود
|
بر آتش نهم خویشتن پیش شاه
|
|
گر آمرزش آرد مرا زین گناه
|
مگر باز گردد ز بد نام من
|
|
بپیران سر این بد سرانجام من
|
مرا گر بخواهی ز شاه جوان
|
|
چو غرم ژیان با تو آیم دوان
|
شوم پیش بیژن بغلتم بخاک
|
|
مگر بازیابم من آن کیش پاک
|
چو پیغام گرگین برستم رسید
|
|
یکی باد سرد از جگر برکشید
|
بپیچید ازان درد و پیغام اوی
|
|
غم آمدش ازان بیهده کام اوی
|
فرستاده را گفت رو باز گرد
|
|
بگویش که ای خیره ناپاک مرد
|
تو نشنیدی آن داستان پلنگ
|
|
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ
|
که گر بر خرد چیره گردد هوا
|
|
نیابد ز چنگ هوا کس رها
|
خردمند کرد هوا را بزیر
|
|
بود داستانش چو شیر دلیر
|
نبایدش بردن بنخچیر روی
|
|
نه نیز از ددان رنجش آید بدوی
|
تو دستان نمودی چو روباه پیر
|
|
ندیدی همی دام نخچیرگیر
|
نشاید کزین بیهده کام تو
|
|
که من پیش خسرو برم نام تو
|
ولیکن چو اکنون ببیچارگی
|
|
فرو مانده گشتی بیکبارگی
|
ز خسرو بخواهم گناه ترا
|
|
بیفروزم این تیره ماه ترا
|
اگر بیژن از بند یابد رها
|
|
بفرمان دادار گیهان خدا
|
رهاگشتی از بند و رستی بجان
|
|
ز تو دور شد کینهی بدگمان
|
وگر جز برین روی گردد سپهر
|
|
ز جان و تن خویش بردار مهر
|
نخستین من آیم بدین کینهخواه
|
|
بنیروی یزدان و فرمان شاه
|
وگر من نیایم چو گودرز و گیو
|
|
بخواهد ز تو کینهی پور نیو
|
برآمد برین کار یک روز و شب
|
|
و زین گفته بر شاه نگشاد لب
|
دوم روز چون شاه بنمود تاج
|
|
نشست از بر سیمگون تخت عاج
|
بیامد تهمتن بگسترد بر
|
|
بخواهش بر شاه خورشید فر
|
ز گرگین سخن گفت با شهریار
|
|
ازان گم شده بخت و بد روزگار
|
بدو گفت شاه ای سپهدار من
|
|
همی بگسلی بند و زنهار من
|
که سوگند خوردم بتخت و کلاه
|
|
بدارای بهرام و خورشید و ماه
|
که گرگین نبیند ز من جز بلا
|
|
مگر بیژن از بند یابد رها
|
جزین آرزو هرچ باید بخواه
|
|
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
|
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه
|
|
که ای پرهنر نامور پیشگاه
|
اگر بد سگالید پیچد همی
|
|
فدا کردن جان بسیچد همی
|
گر آمرزش شاه نایدش پیش
|
|
نبودیش نام و برآید ز کیش
|
هرآن کس که گردد ز راه خرد
|
|
سرانجام پیچد ز کردار خود
|
سزد گر کنی یاد کردار اوی
|
|
همیشه بهر کینه پیکار اوی
|
بپیش نیاکانت بسته کمر
|
|
بهر کینه گه با یکی کینه ور
|
اگر شاه بیند بمن بخشدش
|
|
مگر اختر نیک بدرخشدش
|
برستم ببخشید پیروز شاه
|
|
رهانیدش از بند و تاریک چاه
|
ز رستم بپرسید پس شهریار
|
|
که چون راند خواهی برین گونه کار
|
چه باید ز گنج و زلشکر بخواه
|
|
که باید که با تو بیاید براه
|
بترسم ز بد گوهر افراسیاب
|
|
که بر جان بیژن بگیرد شتاب
|
یکی بادسارست دیو نژند
|
|
بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند
|
بجنباندش اهرمن دل ز جای
|
|
بیندازد آن تیغ زن را زپای
|
چنین گفت رستم بشاه جهان
|
|
که این کار ببسیچم اندر نهان
|
کلید چنین بند باشد فریب
|
|
نباید برین کار کردن نهیب
|
نه هنگام گرزست و تیغ و سنان
|
|
بدین کار باید کشیدن عنان
|
فراوان گهر باید و زرو سیم
|
|
برفتن پر امید و بودن به بیم
|
بکردار بازارگانان شدن
|
|
شکیبا فراوان بتوران بدن
|
ز گستردنی هم ز پوشیدنی
|
|
بباید بهایی و بخشیدنی
|
چو بشنید خسرو ز رستم سخن
|
|
بفرمود تا گنجهای کهن
|
همه پاک بگشاد گنجور شاه
|
|
بدینار و گوهر بیاراست گاه
|
تهمتن بیامد همه بنگرید
|
|
هر آنچش ببایست زان برگزید
|
ازان صد شتر بار دینار کرد
|
|
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
|
بفرمود رستم بسالار بار
|
|
که بگزین ز گردان لشکر هزار
|
ز مردان گردنکش و نامور
|
|
بباید تنی چند بسته کمر
|
چو گرگین و چون زنگهی شاوران
|
|
دگر گستهم شیر جنگ آوران
|
چهارم گرازه که راند سپاه
|
|
فروهل نگهبان تخت و کلاه
|
چو فرهاد و رهام گرد دلیر
|
|
چو اشکش که صید آورد نره شیر
|
چنین هفت یل باید آراسته
|
|
نگهبان این لشکر و خواسته
|
همه تاج و زیور بینداختند
|
|
چنانچون ببایست برساختند
|
پس آگاهی آمد بگردنکشان
|
|
بدان گرزداران دشمن کشان
|
بپرسید زنگه که خسرو کجاست
|
|
چه آمد برویش که ما را بخواست
|
چو سالار نوبت بیامد بدر
|
|
بشبگیر بستند گردان کمر
|
همه نیزه داران جنگ آوران
|
|
همه مرزبانان ناماوران
|
همه نیزه و تیر بار هیون
|
|
همه جنگ را دست شسته بخون
|
سپیده دمان گاه بانگ خروس
|
|
ببستند بر کوههی پیل کوس
|
تهمتن بیامد چو سرو بلند
|
|
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
|
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
|
|
نهاده بکف بر همه جان خویش
|
برفت از در شاه با لشکرش
|
|
بسی آفرین خواند برکشورش
|
چو نزدیکی مرز توران رسید
|
|
سران را ز لشکر همه برگزید
|
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
|
|
که ایدر بباشید روشن روان
|
مجنبید از ایدر مگر جان من
|
|
ز تن بگسلد پاک یزدان من
|
بسیچیده باشید مر جنگ را
|
|
همه تیز کرده بخون چنگ را
|
سپه بر سر مرز ایران بماند
|
|
خود و سرکشان سوی توران براند
|
همه جامه برسان بازارگان
|
|
بپوشید و بگشاد بند از میان
|
گشادند گردان کمرهای سیم
|
|
بپوشیدشان جامه های گلیم
|
سوی شهر توران نهادند روی
|
|
یکی کاروانی پر از رنگ و بوی
|
گرانمایه هفت اسب با کاروان
|
|
یکی رخش و دیگر نشست گوان
|
صد اشتر همه بار او گوهرا
|
|
صد اشتر همه جامهی لشکرا
|
ز بسهای و هوی و درنگ درای
|
|
بکردار تهمورثی کرنای
|
همی شهر بر شهر هودج کشید
|
|
همی رفت تا شهر توران رسید
|
چو آمد بنزدیک شهر ختن
|
|
نظاره بیامد برش مرد و زن
|
همه پهلوانان توران بجای
|
|
شده پیش پیران ویسه بپای
|
چو پیران ویسه ز نخچیر گاه
|
|
بیامد تهمتن بدیدش براه
|
یکی جام زرین پر از گوهرا
|
|
بدیبا بپوشید رستم سرا
|
ده اسب گرانمایه با زیورش
|
|
بدیبا بیاراست اندر خورش
|
بفرمانبران داد و خود پیش رفت
|
|
بدرگاه پیران خرامید تفت
|
برو آفرین کرد کای نامور
|
|
بایران و توران ببخت و هنر
|
چنان کرد رویش جهاندار ساز
|
|
که پیران مر او را ندانست باز
|
بپرسید و گفت از کجایی بگوی
|
|
چه مردی و چون آمدی پوی پوی
|
بدو گفت رستم ترا کهترم
|
|
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم
|
ببازارگانی ز ایران بتور
|
|
بپیمودم این راه دشوار و دور
|
فروشندهام هم خریدار نیز
|
|
فروشم بخرم ز هر گونه چیز
|
بمهر تو دارم روان را نوید
|
|
چنین چیره شد بر دلم بر امید
|
اگر پهلوان گیردم زیر بر
|
|
خرم چارپای و فروشم گهر
|
هم از داد تو کس نیازاردم
|
|
هم از ابر مهرت گهر باردم
|
پس آن جام پر گوهر شاهوار
|
|
میان کیان کرد پیشش نثار
|
گرانمایه اسبان تازینژاد
|
|
که بر مویشان گرد نفشاند باد
|
بسی آفرین کرد و آن خواسته
|
|
بدو داد و شد کار آراسته
|
چو پیران بدان گوهران بنگرید
|
|
کزان جام رخشنده آمد پدید
|
برو آفرین کرد وبنواختش
|
|
بران تخت پیروزه بنشاختش
|
که رو شاد و ایمن بشهر اندرا
|
|
کنون نزد خویشت بسازیم جا
|
کزین خواسته بر تو تیمار نیست
|
|
کسی را بدین با تو پیکار نیست
|
برو هرچ داری بهایی بیار
|
|
خریدار کن هر سوی خواستار
|
فرود آی در خان فرزند من
|
|
چنان باش با من که پیوند من
|
بدو گفت رستم که ای پهلوان
|
|
هم ایدر بباشیم با کاروان
|
که با ما ز هر گونه مردم بود
|
|
نباید که زان گوهری گم بود
|
بدو گفت رو برزو گیر جای
|
|
کنم رهنمایی بپیشت بپای
|
یکی خانه بگزید و بر ساخت کار
|
|
بکلبه درون رخت بنهاد و بار
|
خبر شد کز ایران یکی کاروان
|
|
بیامد بر نامور پهلوان
|
ز هر سو خریدار بنهاد گوش
|
|
چو آگاهی آمد ز گوهر فروش
|
خریدار دیبا و فرش و گهر
|
|
بدرگاه پیران نهادند سر
|
چو خورشید گیتی بیاراستی
|
|
بدان کلبه بازار برخاستی
|
منیژه خبر یافت از کاروان
|
|
یکایک بشهر اندر آمد دوان
|
برهنه نوان دخت افراسیاب
|
|
بر رستم آمد دو دیده پر آب
|
برو آفرین کرد و پرسید و گفت
|
|
همی بستین خون مژگان برفت
|
که برخوردی از جان وز گنج خویش
|
|
مبادت پشیمانی از رنج خویش
|
بکام تو بادا سپهر بلند
|
|
ز چشم بدانت مبادا گزند
|
هر امید دل را که بستی میان
|
|
ز رنجی که بردی مبادت زیان
|
همیشه خرد بادت آموزگار
|
|
خنک بوم ایران و خوش روزگار
|
چه آگاهی استت ز گردان شاه
|
|
ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه
|
نیامد بایران ز بیژن خبر
|
|
نیایش نخواهد بدن چارهگر
|
که چون او جوانی ز گودرزیان
|
|
همی بگسلاند بسختی میان
|
بسودست پایش ز بند گران
|
|
دو دستش ز مسمار آهنگران
|
کشیده بزنجیر و بسته ببند
|
|
همه چاه پرخون آن مستمند
|
نیابم ز درویشی خویش خواب
|
|
ز نالیدن او دو چشمم پر آب
|
بترسید رستم ز گفتار اوی
|
|
یکی بانگ برزد براندش ز روی
|
بدو گفت کز پیش من دور شو
|
|
نه خسرو شناسم نه سالارنو
|
ندارم ز گودرز و گیو آگهی
|
|
که مغزم ز گفتار کردی تهی
|
برستم نگه کرد و بگریست زار
|
|
ز خواری ببارید خون بر کنار
|
بدو گفت کای مهتر پرخرد
|
|
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
|
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
|
|
که من خود دلی دارم از درد ریش
|
چنین باشد آیین ایران مگر
|
|
که درویش را کس نگوید خبر
|
بدو گفت رستم که ای زن چبود
|
|
مگر اهرمن رستخیزت نمود
|
همی بر نوشتی تو بازار من
|
|
بدان روی بد با تو پیکار من
|
بدین تندی از من میازار بیش
|
|
که دل بسته بودم ببازار خویش
|
و دیگر بجایی که کیخسروست
|
|
بدان شهر من خود ندارم نشست
|
ندانم همی گیو و گودرز را
|
|
نه پیمودهام هرگز آن مرز را
|
بفرمود تا خوردنی هرچ بود
|
|
نهادند در پیش درویش زود
|
یکایک سخن کرد ازو خواستار
|
|
که با تو چرا شد دژم روزگار
|
چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه
|
|
چه داری همی راه ایران نگاه
|
منیژه بدو گفت کز کار من
|
|
چه پرسی ز بدبخت و تیمار من
|
کزان چاه سر با دلی پر ز درد
|
|
دویدم بنزد تو ای رادمرد
|
زدی بانگ بر من چو جنگاوران
|
|
نترسیدی از داور داوران
|
منیژه منم دخت افراسیاب
|
|
برهنه ندیدی رخم آفتاب
|
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد
|
|
ازین در بدان در دوان گردگرد
|
همی نان کشکین فرازآورم
|
|
چنین راند یزدان قضا بر سرم
|
ازین زارتر چون بود روزگار
|
|
سر آرد مگر بر من این کردگار
|
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه
|
|
نبیند شب و روز خورشید و ماه
|
بغل و بمسمار و بند گران
|
|
همی مرگ خواهد ز یزدان بران
|
مرا درد بر درد بفزود زین
|
|
نم دیدگانم بپالود زین
|
کنون گرت باشد بایران گذر
|
|
ز گودرز کشواد یابی خبر
|
بدرگاه خسرو مگر گیو را
|
|
ببینی و گر رستم نیو را
|
بگویی که بیژن بسختی درست
|
|
اگر دیر گیری شود کار پست
|
گرش دید خواهی میاسای دیر
|
|
که بر سرش سنگست و آهن بزیر
|
بدو گفت رستم که ای خوب چهر
|
|
که مهرت مبراد از وی سپهر
|
چرا نزد باب تو خواهشگران
|
|
نینگیزی از هر سوی مهتران
|
مگر بر تو بخشایش آرد پدر
|
|
بجوشدش خون و بسوزد جگر
|
گر آزار بابت نبودی ز پیش
|
|
ترا دادمی چیز ز اندازه بیش
|
بخوالیگرش گفت کز هر خورش
|
|
که او را بباید بیاور برش
|
یکی مرغ بریان بفرمود گرم
|
|
نوشته بدو اندرون نان نرم
|
سبک دست رستم بسان پری
|
|
بدو درنهان کرد انگشتری
|
بدو داد و گفتش بدان چاه بر
|
|
که بیچارگان را توی راهبر
|
منیژه بیامد بدان چاه سر
|
|
دوان و خورشها گرفته ببر
|
نوشته بدستار چیزی که برد
|
|
چنان هم که بستد ببیژن سپرد
|
نگه کرد بیژن بخیره بماند
|
|
ازان چاه خورشید رخ را بخواند
|
که ای مهربان از کجا یافتی
|
|
خورشها کزین گونه بشتافتی
|
بسا رنج و سختی کت آمد بروی
|
|
ز بهر منی در جهان پوی پوی
|
منیژه بدو گفت کز کاروان
|
|
یکی مایه ور مرد بازارگان
|
از ایران بتوران ز بهر درم
|
|
کشیده ز هر گونه بسیار غم
|
یکی مرد پاکیزه با هوش و فر
|
|
ز هر گونه با او فراوان گهر
|
گشن دستگاهی نهاده فراخ
|
|
یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ
|
بمن داد زین گونه دستارخوان
|
|
که بر من جهان آفرین را بخوان
|
بدان چاه نزدیک آن بسته بر
|
|
دگر هرچ باید ببر سربسر
|
بگسترد بیژن پس آن نان پاک
|
|
پراومید یزدان دل از بیم و باک
|
چو دست خورش برد زان داوری
|
|
بدید آن نهان کرده انگشتری
|
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
|
|
ز شادی بخندید و خیره بماند
|
یکی مهر پیروزه رستم بروی
|
|
نبشته بهن بکردار موی
|
چو بار درخت وفا را بدید
|
|
بدانست کمد غمش را کلید
|
بخندید خندیدنی شاهوار
|
|
چنان کمد آواز بر چاهسار
|
منیژه چو بشنید خندیدنش
|
|
ازان چاه تاریک بسته تنش
|
زمانی فرو ماند زان کار سخت
|
|
بگفت این چه خندست ای نیکبخت
|
شگفت آمدش داستانی بزد
|
|
که دیوانه خندد ز کردار خود
|
چه گونه گشادی بخنده دو لب
|
|
که شب روز بینی همی روز شب
|
چه رازست پیش آر و با من بگوی
|
|
مگر بخت نیکت نمودست روی
|
بدو گفت بیژن کزین کارسخت
|
|
بر اومید آنم که بگشاد بخت
|
چو با من بسوگند پیمان کنی
|
|
همانا وفای مرا نشکنی
|
بگویم سراسر تورا داستان
|
|
چو باشی بسوگند همداستان
|
که گر لب بدوزی ز بهر گزند
|
|
زنان را زبان کم بماند ببند
|
منیژه خروشید و نالید زار
|
|
که بر من چه آمد بد روزگار
|
دریغ آن شده روزگاران من
|
|
دل خسته و چشم باران من
|
بدادم ببیژن تن و خان و مان
|
|
کنون گشت بر من چنین بدگمان
|
همان گنج دینار و تاج گهر
|
|
بتاراج دادم همه سربسر
|
پدر گشته بیزار و خویشان ز من
|
|
برهنه دوان بر سر انجمن
|
ز امید بیژن شدم ناامید
|
|
جهانم سیاه و دو دیده سپید
|
بپوشد همی راز بر من چنین
|
|
تو داناتری ای جهان آفرین
|
بدو گفت بیژن همه راستست
|
|
ز من کار تو جمله برکاستست
|
چنین گفتم اکنون نبایست گفت
|
|
ایا مهربان یار و هشیار جفت
|
سزد گر بهر کار پندم دهی
|
|
که مغزم برنج اندرون شد تهی
|
تو بشناس کاین مرد گوهر فروش
|
|
که خوالیگرش مر ترا داد توش
|
ز بهر من آمد بتوران فراز
|
|
وگرنه نبودش بگوهر نیاز
|
ببخشود بر من جهان آفرین
|
|
ببینم مگر پهن روی زمین
|
رهاند مرا زین غمان دراز
|
|
ترا زین تکاپوی و گرم و گداز
|
بنزدیک او شو بگویش نهان
|
|
که ای پهلوان کیان جهان
|
بدل مهربان و بتن چاره جوی
|
|
اگر تو خداوند رخشی بگوی
|
منیژه بیامد بکردار باد
|
|
ز بیژن برستم پیامش بداد
|
چو بشنید گفتار آن خوب روی
|
|
کزان راه دور آمده پوی پوی
|
بدانست رستم که بیژن سخن
|
|
گشادست بر لالهی سروبن
|
ببخشود و گفتش که ای خوب چهر
|
|
که یزدان ترا زو مبراد مهر
|
بگویش که آری خداوند رخش
|
|
ترا داد یزدان فریاد بخش
|
ز زاول بایران ز ایران بتور
|
|
ز بهر تو پیمودم این راه دور
|
بگویش که ما را بسان پلنگ
|
|
بسود از پی تو کمرگاه و چنگ
|
چو با او بگویی سخن راز دار
|
|
شب تیره گوشت بواز دار
|
ز بیشه فرازآر هیزم بروز
|
|
شب آید یکی آتشی برفروز
|
منیژه ز گفتار او شاد شد
|
|
دلش ز اندهان یکسر آزاد شد
|
بیامد دوان تا بدان چاهسار
|
|
که بودش بچاه اندرون غمگسار
|
بگفتش که دادم سراسر پیام
|
|
بدان مرد فرخ پی نیک نام
|
چنین داد پاسخ که آنم درست
|
|
که بیژن بنام و نشانم بجست
|
تو با داغ دل چون پویی همی
|
|
که رخرا بخوناب شویی همی
|
کنون چون درست آمد از تو نشان
|
|
ببینی سر تیغ مردم کشان
|
زمین را بدرانم اکنون بچنگ
|
|
بپروین براندازم آسوده سنگ
|
مرا گفت چون تیره گردد هوا
|
|
شب از چنگ خورشید یابد رها
|
بکردار کوه آتشی برفروز
|
|
که سنگ و سر چاه گردد چو روز
|
بدان تا ببینم سر چاه را
|
|
بدان روشنی بسپرم راه را
|
بفرمود بیژن که آتش فروز
|
|
که رستیم هر دو ز تاریک روز
|
سوی کردگار جهان کرد سر
|
|
که ای پاک و بخشنده و دادگر
|
ز هر بد تو باشی مرا دستگیر
|
|
تو زن بر دل و جان بدخواه تیر
|
بده داد من زآنک بیداد کرد
|
|
تو دانی غمان من و داغ و درد
|
مگر بازیابم بر و بوم را
|
|
نمانم بننگ اختر شوم را
|
تو ای دخت رنج آزموده ز من
|
|
فدا کرده جان و دل و چیز و تن
|
بدین رنج کز من تو برداشتی
|
|
زیان مرا سود پنداشتی
|
بدادی بمن گنج و تاج و گهر
|
|
جهاندار خویشان و مام و پدر
|
اگر یابم از چنگ این اژدها
|
|
بدین روزگار جوانی رها
|
بکردار نیکان یزدان پرست
|
|
بپویم بپای و بیازم بدست
|
بسان پرستار پیش کیان
|
|
بپاداش نیکیت بندم میان
|
منیژه بهیزم شتابید سخت
|
|
چو مرغان برآمد بشاخ درخت
|
بخورشید بر چشم و هیزم ببر
|
|
که تا کی برآرد شب از کوه سر
|
چو از چشم خورشید شد ناپدید
|
|
شب تیره بر کوه دامن کشید
|
بدانگه که آرام گیرد جهان
|
|
شود آشکارای گیتی نهان
|
که لشکر کشد تیره شب پیش روز
|
|
بگردد سر هور گیتی فروز
|
منیژه سبک آتشی برفروخت
|
|
که چشم شب قیرگون را بسوخت
|
بدلش اندرون بانگ رویینه خم
|
|
که آید ز ره رخش پولاد سم
|
بدانگه که رستم ببربر گره
|
|
برافگند و زد بر گره بر زره
|
بشد پیش یزدان خورشید و ماه
|
|
بیامد بدو کرد پشت و پناه
|
همی گفت چشم بدان کور باد
|
|
بدین کار بیژن مرا زور باد
|
بگردان بفرمود تا همچنین
|
|
ببستند بر گردگه بند کین
|
بر اسبان نهادند زین خدنگ
|
|
همه جنگ را تیز کردند چنگ
|
تهمتن برخشنده بنهاد روی
|
|
همی رفت پیش اندرون راه جوی
|
چو آمد بر سنگ اکوان فراز
|
|
بدان چاه اندوه و گرم و گداز
|
چنین گفت با نامور هفت گرد
|
|
که روی زمین را بباید سترد
|
بباید شما را کنون ساختن
|
|
سر چاه از سنگ پرداختن
|
پیاده شدند آن سران سپاه
|
|
کزان سنگ پردخت مانند چاه
|
بسودند بسیار بر سنگ چنگ
|
|
شده مانده گردان و آسوده سنگ
|
چو از نامداران بپالود خوی
|
|
که سنگ از سر چاه ننهاد پی
|
ز رخش اندر آمد گو شیرنر
|
|
زره دامنش را بزد بر کمر
|
ز یزدان جان آفرین زور خواست
|
|
بزد دست و آن سنگ برداشت داست
|
بینداخت در بیشهی شهر چین
|
|
بلرزید ازان سنگ روی زمین
|
ز بیژن بپرسید و نالید زار
|
|
که چون بود کارت ببد روزگار
|
همه نوش بودی ز گیتیت بهر
|
|
ز دستش چرا بستدی جام زهر
|
بدو گفت بیژن ز تاریک چاه
|
|
که چون بود بر پهلوان رنج راه
|
مرا چون خروش تو آمد بگوش
|
|
همه زهر گیتی مرا گشت نوش
|
بدین سان که بینی مرا خان و مان
|
|
ز آهن زمین و ز سنگ آسمان
|
بکنده دلم زین سرای سپنج
|
|
ز بس درد و سختی و اندوه و رنج
|
بدو گفت رستم که بر جان تو
|
|
ببخشود روشن جهانبان تو
|
کنون ای خردمند آزاده خوی
|
|
مرا هست با تو یکی آرزوی
|
بمن بخش گرگین میلاد را
|
|
ز دل دور کن کین و بیداد را
|
بدو گفت بیژن که ای یار من
|
|
ندانی که چون بود پیکار من
|
ندانی تو ای مهتر شیرمرد
|
|
که گرگین میلاد با من چه کرد
|
گرافتد بروبر جهانبین من
|
|
برو رستخیز آید از کین من
|
بدو گفت رستم که گر بدخوی
|
|
بیاری و گفتار من نشنوی
|
بمانم ترا بسته در چاه پای
|
|
برخش اندر آرم شوم باز جای
|
چو گفتار رستم رسیدش بگوش
|
|
ازان تنگ زندان برآمد خروش
|
چنین داد پاسخ که بد بخت من
|
|
ز گردان وز دوده و انجمن
|
ز گرگین بدان بد که بر من رسید
|
|
چنین روز نیزم بباید کشید
|
کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی
|
|
ز کینه دل من بیاسود ازوی
|
فروهشت رستم بزندان کمند
|
|
برآوردش از چاه با پایبند
|
برهنه تن و موی و ناخن دراز
|
|
گدازیده از رنج و درد و نیاز
|
همه تن پر از خون و رخساره زرد
|
|
ازان بند زنجیر زنگار خورد
|
خروشید رستم چو او را بدید
|
|
همه تن در آهن شده ناپدید
|
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
|
|
رها کرد ازو حلقهی پای بند
|
سوی خانه رفتند زان چاهسار
|
|
بیک دست بیژن بدیگر زوار
|
تهمتن بفرمود شستن سرش
|
|
یکی جامه پوشید نو بر برش
|
ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی
|
|
بیامد بمالید بر خاک روی
|
ز کردار بد پوزش آورد پیش
|
|
بپیچید زان خام کردار خویش
|
دل بیژن از کینش آمد براه
|
|
مکافات ناورد پیش گناه
|
شتر بار کردند و اسبان بزین
|
|
بپوشید رستم سلیح گزین
|
نشستند بر باره ناموران
|
|
کشیدند شمشیر و گرز گران
|
گسی کرد بار و برآراست کار
|
|
چنانچون بود در خور کارزار
|
بشد با بنه اشکش تیزهوش
|
|
که دارد سپه را بهرجای گوش
|
به بیژن بفرمود رستم که شو
|
|
تو با اشکش و با منیژه برو
|
که ما امشب از کین افراسیاب
|
|
نیابیم آرام و نه خورد و خواب
|
یکی کار سازم کنون بر درش
|
|
که فردا بخندد برو کشورش
|
بدو گفت بیژن منم پیشرو
|
|
که از من همی کینه سازند نو
|
برفتند با رستم آن هفت گرد
|
|
بنه اشکش تیزهش را سپرد
|
عنانها فگندند بر پیش زین
|
|
کشیدند یکسر همه تیغ کین
|
بشد تا بدرگاه افراسیاب
|
|
بهنگام سستی و آرام و خواب
|
برآمد ز ناگه ده و دار و گیر
|
|
درخشیدن تیغ و باران تیر
|
سران را بسی سر جدا شد ز تن
|
|
پر از خاک ریش و پر از خون دهن
|
ز دهلیز در رستم آواز داد
|
|
که خواب تو خوش باد و گردانت شاد
|
بخفتی تو بر گاه و بیژن بچاه
|
|
مگر باره دیدی ز آهن براه
|
منم رستم زابلی پور زال
|
|
نه هنگام خوابست و آرام و هال
|
شکستم در بند زندان تو
|
|
که سنگ گران بد نگهبان تو
|
رها شد سر و پای بیژن ز بند
|
|
بداماد بر کس نسازد گزند
|
ترا رزم و کین سیاوخش بس
|
|
بدین دشت گردیدن رخش بس
|
همیدون برآورد بیژن خروش
|
|
که ای ترک بدگوهر تیره هوش
|
براندیش زان تخت فرخندهجای
|
|
مرا بسته در پیش کرده بپای
|
همی رزم جستی بسان پلنگ
|
|
مرا دست بسته بکردار سنگ
|
کنونم گشاده بهامون ببین
|
|
که با من نجوید ژیان شیر کین
|
بزد دست بر جامه افراسیاب
|
|
که جنگآوران را ببستست خواب
|
بفرمود زان پس که گیرند راه
|
|
بدان نامداران جوینده گاه
|
ز هر سو خروش تکاپوی خاست
|
|
ز خون ریختن بر درش جوی خاست
|
هرآنکس که آمد ز توران سپاه
|
|
زمانه تهی ماند زو جایگاه
|
گرفتند بر کینه جستن شتاب
|
|
ازان خانه بگریخت افراسیاب
|
بکاخ اندر آمد خداوند رخش
|
|
همه فرش و دیبای او کرد بخش
|
پریچهرگان سپهبدپرست
|
|
گرفته همه دست گردان بدست
|
گرانمایه اسبان و زین پلنگ
|
|
نشانده گهر در جناغ خدنگ
|
ازان پس ز ایوان ببستند بار
|
|
بتوران نکردند بس روزگار
|
ز بهر بنه تاخت اسبان بزور
|
|
بدان تا نخیزد ازان کار شور
|
چنان رنجه بد رستم از رنج راه
|
|
که بر سرش بر درد بود از کلاه
|
سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ
|
|
یکی را بتن بر نجنبید رگ
|
بلشکر فرستاد رستم پیام
|
|
که شمشیر کین بر کشید از نیام
|
که من بیگمانم کزین پس بکین
|
|
سیه گردد از سم اسبان زمین
|
گشن لشکری سازد افراسیاب
|
|
بنیزه بپوشد رخ آفتاب
|
برفتند یکسر سواران جنگ
|
|
همه رزم را تیز کردند چنگ
|
همه نیزهداران زدوده سنان
|
|
همه جنگ را گرد کرده عنان
|
منیژه نشسته بخیمه درون
|
|
پرستنده بر پیش او رهنمون
|
یکی داستان زد تهمتن بروی
|
|
که گر می بریزد نریزدش بوی
|
چنینست رسم سرای سپنج
|
|
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
|
چو خورشید سر برزد از کوهسار
|
|
سواران توران ببستند بار
|
بتوفید شهر و برآمد خروش
|
|
تو گفتی همی کر کند نعره گوش
|
بدرگاه افراسیاب آمدند
|
|
کمربستگان بر درش صف زدند
|
همه یکسره جنگ را ساخته
|
|
دل از بوم و آرام پرداخته
|
بزرگان توران گشاده کمر
|
|
به پیش سپهدار بر خاک سر
|
همه جنگ را پاک بسته میان
|
|
همه دل پر از کین ایرانیان
|
کز اندازه بگذشت ما را سخن
|
|
چه افگند باید بدین کار بن
|
کزین ننگ بر شاه و گردنکشان
|
|
بماند ز کردار بیژن نشان
|
بایران بمردان ندانندمان
|
|
زنان کمربسته خوانندمان
|
برآشفت پس شه بسان پلنگ
|
|
ازان پس بفرمودشان ساز جنگ
|
به پیران بفرمود تا بست کوس
|
|
که بر ما ز ایران همین بد فسوس
|
بزد نای رویین بدرگاه شاه
|
|
بجوشید در شهر توران سپاه
|
یلان صف کشیدند بر در سرای
|
|
خروش آمد از بوق و هندی درای
|
سپاهی ز توران بدان مرز راند
|
|
که روی زمین جز بدریا نماند
|
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
|
|
زمین را چو دریای جوشان بدید
|
بر رستم آمد که ببسیچ کار
|
|
که گیتی سیه شد ز گرد سوار
|
بدو گفت ما زین نداریم باک
|
|
همی جنگ را برفشانیم خاک
|
بنه با منیژه گسی کرد و بار
|
|
بپوشید خود جامهی کارزار
|
ببالا برآمد سپه را بدید
|
|
خروشی چو شیر ژیان برکشید
|
یکی داستان زد سوار دلیر
|
|
که روبه چه سنجد بچنگال شیر
|
بگردان جنگاور آواز کرد
|
|
که پیش آمد امروز ننگ و نبرد
|
کجا تیغ و ژوپین زهرآبدار
|
|
کجا نیزه و گرزهی گاوسار
|
هنرها کنون کرد باید پدید
|
|
برین دشتبر کینه باید کشید
|
برآمد خروشیدن کرنای
|
|
تهمتن برخش اندر آورد پای
|
ازان کوه سر سوی هامون کشید
|
|
چو لشکر بتنگ اندر آمد پدید
|
کشیدند لشکر بران پهن جای
|
|
بهرسو ببستند ز آهن سرای
|
بیاراست رستم یکی رزمگاه
|
|
که از گرد اسبان هوا شد سیاه
|
ابر میمنه اشکش و گستهم
|
|
سواران بسیار با او بهم
|
چو رهام و چون زنگه بر میسره
|
|
بخون داده مر جنگ را یکسره
|
خود و بیژن گیو در قلبگاه
|
|
نگهدار گردان و پشت سپاه
|
پس پشت لشکر که بیستون
|
|
حصاری ز شمشیر پیش اندرون
|
چو افراسیاب آن سپه را بدید
|
|
که سالارشان رستم آمد پدید
|
غمی گشت و پوشید خفتان جنگ
|
|
سپه را بفرمود کردن درنگ
|
برابر بیین صفی برکشید
|
|
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
|
چپ لشکرش را بپیران سپرد
|
|
سوی راستش را به هومان گرد
|
بگرسیوز و شیده قلب سپاه
|
|
سپرد و همی کرد هر سو نگاه
|
تهمتن همی گشت گرد سپاه
|
|
ز آهن بکردار کوهی سیاه
|
فغان کرد کای ترک شوریده بخت
|
|
که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت
|
ترا چون سواران دل جنگ نیست
|
|
ز گردان لشکر ترا ننگ نیست
|
که چندین بپیش من آیی بکین
|
|
بمردان و اسبان بپوشی زمین
|
چو در جنگ لشکر شود تیزچنگ
|
|
همی پشت بینم ترا سوی جنگ
|
ز دستان تو نشنیدی آن داستان
|
|
که دارد بیاد از گه باستان
|
که شیری نترسد ز یک دشت گور
|
|
ستاره نتابد چو تابنده هور
|
بدرد دل و گوش غرم سترگ
|
|
اگر بشنود نام چنگال گرگ
|
چو اندر هوا باز گسترد پر
|
|
بترسد ز چنگال او کبک نر
|
نه روبه شود ز آزمودن دلیر
|
|
نه گوران بسایند چنگال شیر
|
چو تو کس سبکسار خسرو مباد
|
|
چو باشد دهد پادشاهی بباد
|
بدین دشت و هامون تو از دست من
|
|
رهایی نیابی بجان و بتن
|
چو این گفته بشنید ترک دژم
|
|
بلرزید و برزد یکی تیز دم
|
برآشفت کای نامداران تور
|
|
که این دشت جنگست گر جای سور
|
بباید کشیدن درین رزم رنج
|
|
که بخشم شما رابسی تاج و گنج
|
چو گفتار سالارشان شد بگوش
|
|
زگردان لشکر برآمد خروش
|
چنان تیرهگون شد ز گرد آفتاب
|
|
که گفتی همی غرقه ماند در آب
|
ببستند بر پیل رویینه خم
|
|
دمیدند شیپور با گاودم
|
ز جوشن یکی بارهی آهنین
|
|
کشیدند گردان بروی زمین
|
بجوشید دشت و بتوفید کوه
|
|
ز بانگ سواران هر دو گروه
|
درفشان بگرد اندرون تیغ تیز
|
|
تو گفتی برآمد همی رستخیز
|
همی گرز بارید همچون تگرگ
|
|
ابر جوشن و تیر و بر خود و ترگ
|
و زان رستمی اژدهافش درفش
|
|
شده روی خورشید تابان بنفش
|
بپوشید روی هوا گرد پیل
|
|
بخورشید گفتی براندود نیل
|
بهر سو که رستم برافگند رخش
|
|
سران را سر از تن همی کرد بخش
|
بچنگ اندرون گرزهی گاوسار
|
|
بسان هیونی گسسته مهار
|
همی کشت و میبست در رزمگاه
|
|
چو بسیار کرد از بزرگان تباه
|
بقلب اندر آمد بکردار گرگ
|
|
پراگنده کرد آن سپاه بزرگ
|
برآمد چو باد آن سران را ز جای
|
|
همان بادپایان فرخ همای
|
چو گرگین و رهام و فرهاد گرد
|
|
چپ لشکر شاه توران ببرد
|
درآمد چو باد اشکش از دست راست
|
|
ز گرسیوز تیغزن کینه خواست
|
بقلب اندرون بیژن تیزچنگ
|
|
همی بزمگاه آمدش جای جنگ
|
سران سواران چو برگ درخت
|
|
فرو ریخت از بار و برگشت بخت
|
همه رزمگه سربسر جوی خون
|
|
درفش سپهدار توران نگون
|
سپهدار چون بخت برگشته دید
|
|
دلیران توران همه کشته دید
|
بیفگند شمشیر هندی ز دست
|
|
یکی اسب آسودهتر برنشست
|
خود و ویژگان سوی توران شتافت
|
|
کزایرانیان کام و کینه نیافت
|
برفت از پسش رستم گرد گیر
|
|
ببارید بر لشکرش گرز و تیر
|
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
|
|
همی مردم آهخت ازیشان بدم
|
سواران جنگی ز توران هزار
|
|
گرفتند زنده پس از کارزار
|
بلشکرگه آمد ازان رزمگاه
|
|
که بخشش کند خواسته بر سپاه
|
ببخشید و بنهاد بر پیل بار
|
|
بپیروزی آمد بر شهریار
|
چو آگاهی آمد بشاه دلیر
|
|
که از بیشه پیروز برگشت شیر
|
چو بیژن شد از بند و زندان رها
|
|
ز بند بداندیش نراژدها
|
سپاهی ز توران بهم برشکست
|
|
همه لشکر دشمنان کرد پست
|
بشادی به پیش جهانآفرین
|
|
بمالید روی و کله بر زمین
|
چو گودرز و گیو آگهی یافتند
|
|
سوی شاه پیروز بشتافتند
|
برآمد خروش و بیامد سپاه
|
|
تبیرهزنان برگرفتند راه
|
دمنده دمان گاودم بر درش
|
|
برآمد خروشیدن از لشکرش
|
سیه کرده میدانش اسبان بسم
|
|
همه شهر آوای رویینهخم
|
بیک دست بربسته شیر و پلنگ
|
|
بزنجیر دیگر سواران جنگ
|
گرازان سواران دمان و دنان
|
|
بدندان زمین ژنده پیلان کنان
|
بپیش سپاه اندرون بوق و کوس
|
|
درفش از پس پشت گودرز و طوس
|
پذیره شدن پیش پهلو سپاه
|
|
بدین گونه فرمود بیدار شاه
|
برفتند لشکر گروها گروه
|
|
زمین شد ز گردان بکردار کوه
|
چو آمد پدیدار از انبوه نیو
|
|
پیاده شد از باره گودرز و گیو
|
ز اسب اندرآمد جهان پهلوان
|
|
بپرسیدش از رنجدیده گوان
|
برو آفرین کرد گودرز و گیو
|
|
که ای نامبردار و سالار نیو
|
دلیر از تو گردد بهر جای شیر
|
|
سپهر از تو هرگز مگرداد سیر
|
ترا جاودان باد یزدان پناه
|
|
بکام تو گرداد خورشید و ماه
|
همه بنده کردی تو این دوده را
|
|
زتو یافتم پور گمبوده را
|
ز درد و غمان رستگان تویم
|
|
بایران کمربستگان تویم
|
بر اسبان نشستند یکسر مهان
|
|
گرازان بنزدیک شاه جهان
|
چو نزدیک شهر جهاندار شاه
|
|
فرازآمد آن گرد لشکرپناه
|
پذیره شدش نامدار جهان
|
|
نگهدار ایران و شاه مهان
|
چو رستم بفر جهاندار شاه
|
|
نگه کرد کمد پذیره براه
|
پیاده شد و برد پیشش نماز
|
|
غمی گشته از رنج و راه دراز
|
جهاندار خسرو گرفتش ببر
|
|
که ای دست مردی و جان هنر
|
تهمتن سبک دست بیژن گرفت
|
|
چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت
|
بیاورد و بسپرد و بر پای خاست
|
|
چنان پشت خمیده را کرد راست
|
ازان پس اسیران توران هزار
|
|
بیاورد بسته بر شهریار
|
برو آفرین کرد خسرو بمهر
|
|
که جاوید بادا بکامت سپهر
|
خنک زال کش بگذرد روزگار
|
|
بماند بگیتی ترا یادگار
|
خجسته بر و بوم زابل که شیر
|
|
همی پروراند گوان و دلیر
|
خنک شهر ایران و فرخ گوان
|
|
که دارند چون تو یکی پهلوان
|
وزین هر سه برتر سر و بخت من
|
|
که چون تو پرستد همی تخت من
|
به خورشید ماند همی کار تو
|
|
بگیتی پراگنده کردار تو
|
بگیو آنگهی گفت شاه جهان
|
|
که نیکست با کردگارت نهان
|
که بر دست رستم جهانآفرین
|
|
بتو داد پیروز پور گزین
|
گرفت آفرین گیو بر شهریار
|
|
که شادان بدی تا بود روزگار
|
سر رستمت جاودان سبز باد
|
|
دل زال فرخ بدو باد شاد
|
بفرمود خسرو که بنهید خوان
|
|
بزرگان برترمنش را بخوان
|
چو از خوان سالار برخاستند
|
|
نشستنگه می بیاراستند
|
فروزندهی مجلس و میگسار
|
|
نوازندهی چنگ با پیشکار
|
همه بر سران افسران گران
|
|
بزر اندرون پیکر از گوهران
|
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
|
|
خروشان ز چنگ و پریزاده چنگ
|
طبقهای سیمین پر از مشک ناب
|
|
بپیش اندرون آبگیری گلاب
|
همی تافت ازفر شاهنشهی
|
|
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
|
همه پهلوانان خسروپرست
|
|
برفتند زایوان سالار مست
|
بشبگیر چون رستم آمد بدر
|
|
گشادهدل و تنگ بسته کمر
|
بدستوری بازگشتن بجای
|
|
همی زد هشیوار با شاه رای
|
یکی دست جامه بفرمود شاه
|
|
گهر بافته با قبا و کلاه
|
یکی جام پر گوهر شاهوار
|
|
صد اسب و صد اشتر بزین و ببار
|
دو پنجه پریروی بسته کمر
|
|
دو پنجه پرستار با طوق زر
|
همه پیش شاه جهان کدخدای
|
|
بیاورد و کردند یک سر بپای
|
همه رستم زابلی را سپرد
|
|
زمین را ببوسید و برخاست گرد
|
بسربر نهاد آن کلاه کیان
|
|
ببست آن کیانی کمر برمیان
|
ابر شاه کرد آفرین و برفت
|
|
ره سیستان را بسیچید تفت
|
بزرگان که بودند با او بهم
|
|
برزم و ببزم و بشادی و غم
|
براندازهشان یک بیک هدیه داد
|
|
از ایوان خسرو برفتند شاد
|
چو از کار کردن بپردخت شاه
|
|
برام بنشست بر پیشگاه
|
بفرمود تا بیژن آمدش پیش
|
|
سخن گفت زان رنج و تیمار خویش
|
ازان تنگ زندان و رنج زوار
|
|
فراوان سخن گفت با شهریار
|
وزان گردش روزگاران بد
|
|
همه داستان پیش خسرو بزد
|
بپیچید و بخشایش آورد سخت
|
|
ز درد و غم دخت گم بوده بخت
|
بفرمود صد جامه دیبای روم
|
|
همه پیکرش گوهر و زر و بوم
|
یکی تاج و ده بدره دینار نیز
|
|
پرستنده و فرش و هرگونه چیز
|
به بیژن بفرمود کاین خواسته
|
|
ببر سوی ترک روانکاسته
|
برنجش مفرسا و سردش مگوی
|
|
نگر تا چه آوردی او را بروی
|
تو با او جهان را بشادی گذار
|
|
نگه کن بدین گردش روزگار
|
یکی را برآرد بچرخ بلند
|
|
ز تیمار و دردش کند بیگزند
|
وزانجاش گردان برد سوی خاک
|
|
همه جای بیمست و تیمار و باک
|
هم آن را که پرورده باشد بناز
|
|
بیفگند خیره بچاه نیاز
|
یکی را ز چاه آورد سوی گاه
|
|
نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
|
جهان را ز کردار بد شرم نیست
|
|
کسی را برش آب و آزرم نیست
|
همیشه بهر نیک و بد دسترس
|
|
ولیکن نجوید خود آزرم کس
|
چنینست کار سرای سپنج
|
|
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
|
ز بهر درم تا نباشی بدرد
|
|
بیآزار بهتر دل رادمرد
|
بدین کار بیژن سخن ساختم
|
|
بپیران و گودرز پرداختم
|