اعتقاد محمد بهروز | کرد روزیش از آن جهان آگاه | |
چون به از زر به عمر هیچ ندید | زر به درویش داد و عمر به شاه |
□
گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان | باشد که دست ظلم بداری ز بیگناه | |
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت | زنهار تا از او به جزا و ناوری پناه |
□
ای فلک شمس شرف جاه تو | باد بر افزون چو مه یکشبه | |
بر تنم از سرما آمد فراز | پوست بر آن سان که بر آتش دبه | |
شد کتفم رقص کنان میزنم | سنج به دندان و به لب دبدبه | |
نزد تو زان آمدم ایرا که هست | دیدن خورشید غم بیجبه |
□
بخور من بود دود درمنه | چنین باشد کسی را کو درم نه | |
چو بی سیمم ولی دایم به شکرم | تقاضا گر ملازم بر درم نه | |
اگر گردون به کام من نگردد | چه گویی بردهی خود بر درم نه |
□
ای تیر غم و رنج بسی خورده و برده | واقف شده بر معرفت خرقه و خورده | |
بر ظاهر خود نقش شریعت بگشادم | در باطن خود حرف حقیقت بسترده | |
با هستی خود نرد فنا باخته بسیار | صد دست فزون مانده و یک دست نبرده | |
در آرزوی کوی خرابات همه سال | اول قدم از راه خرابی بسپرده | |
ایمن شده از عمر خود و گشت شب و روز | در بیخردی کیسه به طرار سپرده | |
ور زان که ترا نیستی ای خواجه تمناست | هان تا نکنی تکیه بر انفاس شمرده | |
زان پیش که نوبت به سر آید تو در آن کوش | تا مردهی زنده شوی ای زندهی مرده |
□
ای زده بر فلک سراپرده | رخت بر تخت عیسی آورده | |
ای که از رشک نردبان فلک | با خود از خاک بر فلک برده |