غرقهی دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
|
|
آشنایی ما برونت آورد ازو بیآشنا
|
بی نعمت خواست کردن مر ترا تلقین حرص
|
|
پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا
|
با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم
|
|
تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما
|
مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف
|
|
خواجگی کن سایلان را طعمشان گردان وفا
|
نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم
|
|
مر ترا زین شکر نعمت نعمتی دیگر جزا
|
از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب
|
|
تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا
|
آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست
|
|
چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا
|
آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف
|
|
هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا
|
با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ
|
|
شخص حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا
|
تا نسیم او بر بوستان دین نجست
|
|
شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بینما
|
در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم
|
|
خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا
|
تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی
|
|
تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا
|
باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم
|
|
جبری از تعطیل شرع و عدی از نفی قضا
|
این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع
|
|
وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا»
|
ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا
|
|
وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا
|
هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین
|
|
هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما
|
سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان
|
|
مفتی شرقی از آن مشرق شدست اصل ضیا
|
مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست
|
|
جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا
|
بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی
|
|
هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا
|
همقرینی علم دین را همچو فکرت را خرد
|
|
همنشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذکاء
|