چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
|
|
که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی
|
ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب
|
|
ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی
|
چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی
|
|
چه فتنهای تو که شبها میان روح چو رازی
|
چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم
|
|
تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی
|
پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن
|
|
جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی
|
گداخت مایهی صبرم ز بانگ شکر لفظت
|
|
گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی
|
نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد
|
|
عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی
|
ز بوسهی تو نماید زمانه نامهی شاهی
|
|
ز غمزهی تو فزاید جهان کتاب مغازی
|
چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید
|
|
زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی
|
جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه
|
|
بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی
|
بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت
|
|
که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی
|
چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت
|
|
رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی
|