انصاف بده که نیک یاری
|
|
زو هیچ مگو که خوش نگاری
|
در رود زدن شکر سماعی
|
|
در گوی زدن شکر سواری
|
مه جبهت و آفتاب رویی
|
|
زهره دل و مشتری عذاری
|
بنوشت زمانه گویی آنجا
|
|
در جانت کتاب بردباری
|
بنگاشت خدای گویی اینجا
|
|
در دیدهت نقش حقگزاری
|
از لعل تو هست عاقلان را
|
|
یک نوش و هزار گونه خاری
|
در جزع تو هست عاشقان را
|
|
یک غمزه و صد هزار خاری
|
جز غمزهی تو که دید هرگز
|
|
یک ناوک و صد جهان حصاری
|
جز خندهی تو که داشت در دهر
|
|
یک شکر و نه فلک شکاری
|
در رزم تو هیچ دل نپوشد
|
|
بر تن زره ستیزهکاری
|
در بزم تو هیچ شه ندارد
|
|
بر سر کله بزرگواری
|
ای شوخ سیهگری که از تو
|
|
کم دید کسی سپیدکاری
|
از ابجد برتری ازیراک
|
|
نی یک نه دو نه سه نه چهاری
|
سرمازدگان آب و گل را
|
|
در جمله، بهار در بهاری
|
جان و دل و دین بنده با تست
|
|
تا اینهمه را چگونه داری
|
چون بازسپید دلفریبی
|
|
چون شیرسیاه جانشکاری
|
تا پای من اندرین میانست
|
|
دستی به سرم فرو نیاری
|
من پای فرو نهادم ایراک
|
|
دانم سر پای من نداری
|
دشنام دهی که ای سنایی
|
|
بس خوش سخن و بزرگواری
|
هر چند جواب شرط من نیست
|
|
با این همه صد هزار باری
|