ای شوخ دیده اسب جفا بیش زین مکن
|
|
ما را چو چشم خویش نژند و حزین مکن
|
ای ماه روی بر سر ما هر زمان ز جور
|
|
چون دور آسمان دگری به گزین مکن
|
مهری که خود نهادهای آن مهر بر مدار
|
|
مهری که خود نمودهای آن مهر کین مکن
|
گه چون خدای حاجت ما ز آستان مساز
|
|
گه چون خلیفه نایب ما ز آستین مکن
|
در خال و لب نگر سمر عز و دل مگوی
|
|
در زلف و رخ نگر سخن کفر و دین مکن
|
از زلف تابدار نشان گمان مجوی
|
|
نوز روی شرم دار حدیث یقین مکن
|
زلفت چو طوق گردن دیو لعین شدست
|
|
رخ چون چراغ حجرهی روحالامین مکن
|
ای ما به روح تیر تو با ما سنان مباش
|
|
ای ما به تن کمان تو با ما کمین مکن
|
خواهی که تا چو حلقه بمانیم بر درت
|
|
با ما چو حلقهدار لبان چون نگین مکن
|
خواهی که لاله پاش نگردد دو چشم من
|
|
از روی خویش چشم خسان لاله چین مکن
|
بنشانمان بر آتش و بر تیغ و زینهار
|
|
با هجر خویشمان نفسی همنشین مکن
|
تو هم میی و هم شکری هان و هان بتا
|
|
از خود بترس و دیدهی ما را چو هین مکن
|
ای از کمال و لطف و بزرگی بر آسمان
|
|
عهد و وفا و خدمت ما در زمین مکن
|
مردی نه کودکی که زنی هر دم از تری
|
|
خود را چو کودکان و زنان نازنین مکن
|
با تو وفا کنیم و تو با ما جفا کنی
|
|
با ما همی چو آن نکنی باری این مکن
|
آخر ترا که گفت که در جام بیدلان
|
|
وقت علاج سرکه کن و انگبین مکن
|
آخر ترا که گفت که با عاشقان خویش
|
|
نان گندمین بدار و سخن گندمین مکن
|
آنان فسردهاند کشان پوستین کنی
|
|
ما را ز غم چو سوختهای پوستین مکن
|
گر چه غریب و بی کس و درویش و عاجزم
|
|
ما را بپرس گه گهی آخر چنین مکن
|
ای پیش تو سنایی گه یا و گه الف
|
|
او را به تیغ هجر چو نون و چو سین مکن
|