سفر سازندهی این طرفه صحرا
|
|
به عزم کارسازی زد چنین پا
|
که چون دستور از آن راز آگهی یافت
|
|
رخ از ذوق بساط خرمی تافت
|
به خود زد رأی در تغییر فرزند
|
|
که گر بگذارمش در خانه یک چند
|
به رسوایی شود ناگه فسانه
|
|
فتد افسانهی او در میانه
|
جنون از خانه اندارد برونش
|
|
به گوش شه رسد حرف جنونش
|
چو خسرو پرسد از من شرح حالش
|
|
بگویم چیست باعث بر ملالش
|
بسی در چارهی آن کار کوشید
|
|
چنین در کارش آخر مصلحت دید
|
که همره سازدش با کاردانی
|
|
رفیق او کند بسیار دانی
|
تجارت کردنش سازد بهانه
|
|
به شهری دیگرش سازد روانه
|
که شاید درد عشق او شود کم
|
|
چو یک چندی برآید گرد عالم
|
اگر خواهی در این دیر مجازی
|
|
دوایی بهر درد عشقبازی
|
بنه بهر سفر رو در بیابان
|
|
که درد عشق را اینست درمان
|
وزیر دانش اندوز خردمند
|
|
چو کرد این فکر در تدبیر فرزند
|
طلب فرمود و پیش خود نشاندش
|
|
به گوش از هر دری حرفی رساندش
|
پس آنگه گفت کای تابنده خورشید
|
|
جهان را از تو روشن صبح امید
|
مثل باشد درین دیرینه مسکن
|
|
جهان گشتن به از آفاق خوردن
|
گرت باید به فر سروری دست
|
|
سفر کن زانکه این فر در سفر هست
|
چو لعل از خاک کان گردد سفر ساز
|
|
دهد زینت به تاج هر سرافراز
|
ز یکجا آب چون نبود مسافر
|
|
شود یکسان بخاک تیره آخر
|
بنه سر در سفر ، منشین به یک جا
|
|
گرت باید ز اسفل شد ، به اعلا
|