در سوگواری قاسم‌بیگ قسمی

روز میدان پای تا سر دل ، ز سر تا پا جگر شیر هیبت ، صف شکافی ، تیر صولت ، صفدری
تیغ او چون در نبردی با اجل گشتی قرین تا اجل کشتی یکی ، او کشته بودی لشکری
دود روزن بودی آتشگاه قهرش را سپهر دوزخ تابیده در خاکستر او اخگری
همچو او یی زین کهن ترکیب ناید در وجود عنصری ازنو مگر سازند و چرخ و اختری
چرخ خوش دیر آشکارا کرد و پنهان ساخت زود گوهر ذاتش که مثلش کس ندیده جوهری
درج را سر بر گشاید دیر و زودش سر نهد جوهری را چون بود در درج نادر گوهری
لاف یکرنگی و او خونین کفن در خاک و من نی به سینه دشنه‌ای رانده نه بر دل خنجری
شرم بادا روی خویشم این عزا باشد که کس مشت کاهی پاشد و بر سر کند خاکستری
بود این حق وفا الحق که ریزم خون خویش هم درون خود کشم در خون و هم بیرون خویش

بود این شرط عزا کاول وداع جان کنم جسم را آنگه سزای خوش در دامان کنم
سنگ بردارم هنوزم جان برون ننهاده رخت تا رود غمخانه‌ی تن بر سرش ویران کنم
لیکن این تدبیرها خواهد فراغ خاطری خود کرا پروا که گوید این کنم یا آن کنم
غیر از این ناید ز من که آتش برآرم از جگر اشک و آهی از پی تسکین دل سامان کنم
سردهم هر دم شط خونی به روی روزگار لخت ابری هر نفش در چرخ سر گردان کنم
یاد خواهد کرد عالم زاب توفان زای نوح گر تنور سینه خواهم کاتشین توفان کنم
از شکاف سینه این توفان برون خواهد نهاد در قفس این باد را تا چند در زندان کنم
دود برمی‌آورد از آب برق آه من به که بر قلزم بگریم نوحه بر عمان کنم
آب ابر چشم من توفان آتش چون کشد دجله‌ای گیرم که در هر قطره‌اش پنهان کنم
اینهمه دشوار در راه است عالم را ز من خنجری کو تا من این دشوارها آسان کنم
بر شکافم سینه وز تشویش عالم وارهم عالم از من وارهد من هم ز ماتم وارهم