در سوگواری قاسم‌بیگ قسمی

نامه‌ای سر تا سر او ای دریغا ای دریغ در نوشتن کرده کاتب اشکی از دنبال او
نام قاسم بیگی قسمی به خون‌آغشته حرف بسکه در وقت رقم می‌رفت اشک آل او
زخم موری کشته شیری را بلی لغزد چو پای پشه ای پیش آید و پیلی شود پامال او
آن بریده سر که بر دست این خطا رفتش که بود زهره‌اش بشکافت خوف خنجر قتال او
پردلی بود او که روبر تیر رفتی سینه چاک عاشقی می‌کرد می‌گفتی به خط و خال او
نقش هستی شست و شیر از بیشه اندیشد هنوز بر کنار بیشه بگذارند اگر تمثال او
همچو او مردانه مردی در صف مردان نبود مرد جنگش اژدها گر بود رو گردان نبود

صولتش کار گوزن و گور آسان کرده بود کوه و بیشه بر پلنگ و شیر زندان کرده بود
اژدها را روزگاری هول مار نیزه‌اش برده در سوراخ تنگ مور پنهان کرده بود
برق تیغش ساختی چون بیشه‌ی آتش زده نیزه‌ی شیران اگر دشتی نیستان کرده بود
ای دریغا آن سبکدستی که خنجر بر کفش بوسه ناداده ز خون خصم توفان کرده بود
کاسه گو خود را اگر دادی به سگبانش سپهر او کنون این نه قرابه سنگباران کرده بود
سینه ماهی و پشت گاو در هم داشت راه تیغ را تا دست او ایما به یلمان کرده بود
آگهی زین زود رفتن داشت کز آغاز عمر خیر بادا هرچه بودش تا سر و جان کرده بود
دخل مستقبل به راه خرج ماضی ریخته نقد حال خویش را با نسیه یکسان کرده بود
هر چه در دامان دریا بود و اندر جیب کان اهل حاجت را همه در جیب و دامان کرده بود
اینکه جان و سر نمی‌بخشید بود از بهر آنک سرطفیل دوستان ، جان وقت جانان کرده بود
همت او چشم بر دنیا و مافیها نداشت نسبتی با مردم بی‌حالت دنیا نداشت

تاجداران را سری بود و سران را افسری کش نیابی سد یک او گر بگردی کشوری
روز احسان جود سر تا پا ، سر تا پا کرم قلزمی نیسان ، غلامی ابر، عمان چاکری