در ستایش ولی سلطان و بکتاش بیگ و قاسم بیگ

نیزه چون افکند به نیزه مهر مهر افتد نگون ز رخش سپهر
گر ز باران ابر آزاری سپهی را کند سپر داری
نگذارد که تیر آن باران بر سپه بارد و سپه داران
با نهیبش ز خصم رفته سکون جسته از حلقه زره بیرون
در صف رزم تیغ بهرام است در گه بزم زهره را جام است
جام زهر است یعنی اصل سرور خرم آنجا که او نمود عبور
تیغ بهرام یعنی آنسان تیز که ز سهمش اجل نمود گریز
خاطرش آتش ستاره شرار طبع وقادش آب آتشبار
فکرتش فرد گرد تنها سیر سد بیابان از او به مسلک غیر
گر همه سحر بارد از رقمش سر فرو ناورد بدان قلمش
نه بدانسانش همت است بلند که به اعجاز هم شود خرسند
طبع عالیش چون نشست به قدر پیش او سحر را چه عزت و قدر
تازگی خانه زاد فکرت او نازکی بنده طبیعت او
سخنش معجزی‌ست سحر نمای خاطرش آتشی‌ست آب گشای
هرکجا شد سلیقه‌اش معمار برد قلاب زحمت از بازار
شعر تا در پناه خاطر اوست هست مقبول طبع دشمن و دوست
علم را در پناه پوینده درجات کمال جوینده
شعر را کرده در به دولت باز بر درش یک جهان سخن پرداز
جمله را حامی و پناه همه خسرو جمله پادشاه همه
در ترقی همه به تربیتش ناز پروردگان مکرمتش