در ستایش ولی سلطان و بکتاش بیگ و قاسم بیگ

شیر گوید ثنای آن روباه که سگش را بر او فتاده نگاه
رخش او را سپهر غاشیه دار مدتش را زمانه عاشق زار
نظرش دلگشای دلتنگان گذرش بوسه گاه سرهنگان
سلطنت مفتخر به خدمت او تاکی افتد قبول حضرت او
سایه پرورد ظل یزدانی نام او زیب خاتم جانی
گر امان از گزند خواهد کس نام عباس بیگ حرزش و بس
طرفه نامی که ورد مرد و زن است حر ز جان است و هیکل بدن است
عین این نام عقل را تاج است به همین تاج عقل محتاج است
بای این اسم بای بسم الله الف او ستون خیمه چاه
سین او بر سر ستم اره به مسمای او جهان غره
غره گشته بدو جهان و بجاست زانکه کار جهان از او به نواست
عالم از ذات او مکرم باد تا قیامت پناه عالم باد
بر سرش ظل خسروی بادا پشت نواب از او قوی بادا
بر سرم سایه‌اش مخلد باد لطف بسیار او یکی سد باد
وصف بکتاش بیگ چون گویم به که همت ز همتش جویم
تا نباشد سخن چو همت او نتوان کرد وصف حضرت او
تا نباشد بلندی سخنم دست بر دامنش چگونه زنم
رفعتش کانچنان بلند رواست زانسوی چرخ آسمان نواست
عقل و دولت موافقت کردند از گریبانش سر بر آوردند
عقل او حل و عقد را قانون دولتش دین و داد را مضمون