هست تاج مرصعی تاجم
|
|
میفروشم به شه که محتاجم
|
اول این تاج را ببیند شاه
|
|
زانکه تاجیست سخت خاطر خواه
|
پادشاهان هند این افسر
|
|
میخریدند سد برابر زر
|
من ندادم که مفت و ارزان بود
|
|
قیمتش سد برابر آن بود
|
خرد از صنعتش فرو ماند
|
|
هر که این جنس دوخت ، او داند
|
چون که تعریف آن به جای آرد
|
|
نظر از جمع زیر پای آرد
|
گوید ای مرد تاج زر پیرای
|
|
که چو کفشی فتاده در ته پای
|
ما نمودیم کار و حرفت خویش
|
|
تو بیا و بیار صنعت خویش
|
نوبت تست ، کار خود بنمای
|
|
تاج گوهر نگار خود بنمای
|
کاین بزرگان هنر شناسانند
|
|
ناقدانند و زر شناسانند
|
واقفان دقایق هنرند
|
|
هر یکی بهتر از یکی دگرند
|
او در این گفت و گوی خاطر جمع
|
|
که دگرها چو دود و اوست چو شمع
|
وه چه شمعی که آفتاب منیر
|
|
پیش او جمله همچو ذره حقیر
|
واقف رنج هر سخن سنجی
|
|
عقده دان طلسم هر گنجی
|
سر ز آداب دانی اندر پیش
|
|
او به تعریف تاج کهنهی خویش
|
ریش کرده سفید و اینش هوش
|
|
که کجا شاه و کهنه تاج فروش
|
آن که از تاج زر نماید عار
|
|
با چنان تاج کهنهایش چه کار
|
زین سالم که رفت چیست جواب
|
|
زو بنالم نخست یا ز اصحاب
|
همه قادر به منع او بودید
|
|
هیچ منعش چرا نفرمودید
|
مدعا زین چه بود حیرانم
|
|
خود بگویید ، من نمیدانم
|