دمی نرفت که چشم و لبش به یاد درت | نکرد گریهی زار و نکرد نالهی زیر | |
هزار شکر که آمد به عیش خانهی وصل | تنی که بود به زندان سرای هجر اسیر | |
دلش که مرغ قفس بود وز نوا مانده | به شاخسار وصال تو برکشید صفیر | |
تلطفی که ندارد بجز تو پشت و پناه | عنایتی که ترا دارد از صغیر و کبیر | |
غرض که آمده اندر پناه دولت تو | ز حال او نظر التفات باز مگیر | |
همیشه تا به نه اقلیم چرخ این وضع است | که آفتاب بود پادشاه و تیر دبیر | |
به نام بخت تو هر دم به بارگاه قضا | کند دبیر قدر منصب دگر تحریر |