عباس بیگ گردون قدر

دمی نرفت که چشم و لبش به یاد درت نکرد گریه‌ی زار و نکرد ناله‌ی زیر
هزار شکر که آمد به عیش خانه‌ی وصل تنی که بود به زندان سرای هجر اسیر
دلش که مرغ قفس بود وز نوا مانده به شاخسار وصال تو برکشید صفیر
تلطفی که ندارد بجز تو پشت و پناه عنایتی که ترا دارد از صغیر و کبیر
غرض که آمده اندر پناه دولت تو ز حال او نظر التفات باز مگیر
همیشه تا به نه اقلیم چرخ این وضع است که آفتاب بود پادشاه و تیر دبیر
به نام بخت تو هر دم به بارگاه قضا کند دبیر قدر منصب دگر تحریر