آمدن معشوق به خانه‌ی عاشق

چو خلخال زرش در پا فتادم به عزت بوسه بر پایش نهادم
نشستم پیشش از گستاخ روئی شدم گستاخ در بیهوده گوئی
حدیث تن بر جان عرضه کردم شکایتهای هجران عرضه کردم
وز آن اندوه بی‌اندازه خوردن وز آن هرلحظه زخمی تازه خوردن
وز آن آب سرشگ و آه دلسوز وز آن نالیدن شبهای بی‌روز
وز آن رندی وز آن بی‌آب و رنگی وز آن مستی وزان بی‌نام و ننگی
وز آن عجز غلام و دایه بردن حمایت بر در همسایه بردن
چو از حال خودش آگاه کردم خجل گشتم سخن کوتاه کردم
مرا چون آنچنان بی‌خویشتن دید به چشم مرحمت در حال من دید
پریشان گشت و با دل داوری کرد زبان بگشاد و مسکین پروری کرد
حکایتهای عذرآمیز میگفت شکایتهای شوق انگیز میگفت
به هر لطفی که با این بنده میکرد تو گوئی مرده‌ای را زنده میکرد
چو خوش باشد سخن با یار گفتن غم دیرینه با غمخوار گفتن
مرا چون وصل او امیدگاهی شبی چون سالی و روزی چو ماهی
چه خوش سالی چه خوش ماهیکه آن بود چه خوش وقتی چه خوش حالیکه آن بود
جوانی بود و عیش و شادمانی خوشا آن دولت و آن کامرانی
که یابد آنچنان دوران دیگر که بیند مثل آن دوران، دیگر
خوشا آندور و آن تیمار و آن سوز خوشا آن موسم و آنوقت و آنروز
گرفتم دولتم دمساز گردد کجا روز جوانی باز گردد
اگر روزی نشاط و ناز بینم شب قدری چنان کی باز بینم