شب که ز گریه میکنم دجله کنار خویش را | میافکنم به بحر خون جسم نزار خویش را | |
باد سمند سر گشت بر تن خاکیم رسان | پاک کن از غبار من راهگذار خویش را | |
بر سردار چون روم بار تو بر دل حزین | در گذرانم از ثریا پایهی دار خویش را | |
در دل خاک از غمت آهی اگر برآورم | شعلهی آتشی کنم لوح مزار خویش را | |
ای همه دم ز عشوهات ناوک غمزه در کمان | بهر خدا نوازشی سینهی فکار خویش را | |
گر نکشیدی آن صنم زلف مسلسل از کفم | بند به پا نهادمی صبر و قرار خویش را | |
محتشم از تو جذبهای میطلبم که آوری | بر سر من عنان کشان شاه سوار خویش را |