گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من
|
|
وزین شهرم سیهرو کرده چشم روسیاه من
|
چرا آن تیره اختر کز برای یکدرم صدجا
|
|
رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من
|
کسی کو خرمن تمکین دهد بر باد بهر او
|
|
چرا در زیر کوه غم بود جسم چو کاه من
|
به سنگم سر مکوب ای همنشین تا آستان او
|
|
که از پای کسان فرسوده نبود سجدهگاه من
|
به رخساریکه باشد هر نفس آئینهی صد کس
|
|
چه بودی گر بر او هرگز نیفتادی نگاه من
|
اگر از آتشین دلها نسوزم خرمن حسنش
|
|
همان در خرمن عمر من افتد برق آه من
|
مرا جلاد مرگ از در درآید محتشم یارب
|
|
بکویش گر ز گمراهی فتد من بعد راه من
|