بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان
|
|
هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان
|
دامنفشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی
|
|
نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان
|
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض
|
|
کارم به یکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
|
از نیم شب برگشتنم یاران به طعن و سرزنش
|
|
ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان
|
من سر به جیب انفعال استاده تا بر جرم من
|
|
دامان عفوی پوشد آن سرخیل گل پیراهنان
|
از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها
|
|
چون بت نجنبانید لب آن زبده سیمین تنان
|
لازم شد اکنون محتشم کری کنون شمشیر هم
|
|
تا من به زنهار ایستم بر دست این در گرد نان
|