دارم از دست تو بر سر افسر بیغیرتی
|
|
میبرم آخر سر خود با سر بیغیرتی
|
سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او
|
|
همچو من پهلو نهد بر بستر بیغیرتی
|
از جبینم کوکبی میتابد و میخوانمش
|
|
بندهی داغ عشق و غیرت اختر بیغیرتی
|
هست در زیر نگینم کشوری عالی سواد
|
|
نام او در ملک غیرت کشور بیغیرتی
|
در ریاض وصل میبینم بری از حد برون
|
|
بر نهال عشق خود اما بر بیغیرتی
|
بشکنید ای دوستان دستم که تا بنشستهام
|
|
بر در غیرت زدم صد ره در بیغیرتی
|
شاه غیرت گو که بنهد همچو ملک بیملک
|
|
شهر دل را در میان لشگر بیغیرتی
|
ای دل آتشپارهای بودی تو در غیرت چرا
|
|
بر سر خود بیختی خاکستر بیغیرتی
|
یا مبر نام غزالان محتشم یا همچو من
|
|
نام دیوان غزل کن دفتر بیغیرتی
|
گشت دیگر پای تمکینم سبک در راه او
|
|
صبر بی لنگر شد از شوق تحمل گاه او
|
داد شاه غیرتم تشریف استغنا ولی
|
|
راست برقدم نیامد خلعت کوتاه او
|
شوق او را خفت تمکین من در خاطر است
|
|
من گرانی چون کنم برعکس خاطرخواه او
|
دل به حکم خویش میباشد چو غالب شد هوس
|
|
گرچه عمری اورعیت بود و غیرت شاه او
|
شد به چشمم باز شیرین خوش، خوش آن زهر عتاب
|
|
کز دم ابرو چکاند حاجب درگاه او
|
دل ز پابوس سگش گر مهر ننهادی به لب
|
|
گوش بگرفتی جهانی از سفیر آه او
|
محتشم زود از ره رنجش بدانش پا کشید
|
|
ور نه غیرت کنده بود از کین درین ره چاه او
|