چراغ خود دگر در بزم او بینور میبینم
|
|
بهشتی دارم اما دوزخی از دور میبینم
|
به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من
|
|
که در دستش کمان خشم را پرزور میبینم
|
نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد
|
|
که من میل نگه زان نرگس مخمور میبینم
|
به ساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را
|
|
ز طوفانی که دارد در قفا پرشور میبینم
|
هنوز از آفتاب وصل گرمم لیک روز خود
|
|
به چشم دور بین مثل شب دیجور میبینم
|
برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم
|
|
کنون تابوت خود را بر لب آن گور میبینم
|
چسان پیوند برد محتشم در نزع جسم از جان
|
|
ز دست او کنون خود را به آن دستور میبینم
|