این چار رباعی از شه تاجور است
|
|
کارایش دیوان قضا و قدر است
|
چون بنویسی دهندهی کام دل است
|
|
چون بسرایی برندهی هوش سر است
|
«امروز سوار اسب رهوار شدم
|
|
از بهر شکار سوی کهسار شدم
|
آن قدر به چنگ باز و تیهو آمد
|
|
کز کثرت قتلشان در آزار شدم»
|
«باران ز هوا هم چو سرشکم آید
|
|
وز آمدنش به دشت رشکم آید
|
زان راه که باریدن باران ز چه روست
|
|
آنجا که چو سیل از مژه اشکم آید»
|
«دیدار تو دیدنم میسر نشود
|
|
هیچم به تو ماه روی رهبر نشود
|
هر چند کز آتش غمت میسوزم
|
|
لیکن گویم که چون تو دلبر نشود»
|
«دوری تو کرد زار و رنجور مرا
|
|
بی روی تو دیو است کنون حور مرا
|
گر وصل تو بار دگرم دست دهد
|
|
در هر دو جهان بس است منظور مرا»
|