گرفت خط رخ زیبای گل عذار مرا
|
|
فغان که دهر، خزان کرد نوبهار مرا
|
کشیدسرمه به چشم و فشاند طره به رو
|
|
بدین بهانه سیه کرد روزگار مرا
|
فرشته بندگیش را به اختیار کند
|
|
پری رخی که ز کف برده اختیار مرا
|
ربود هوش مرا چشم او به سرمستی
|
|
که چشم بد نرسد مست هوشیار مرا
|
چگونه کار من از کار نگذرد شب هجر
|
|
که طرهاش به خود انداخت کار و بار مرا
|
نداده است کسی روز بیکسی جز غم
|
|
تسلی دل بی صبر و بیقرار مرا
|
گرفتهام به درستی شکنج زلف بتی
|
|
اگر سپهر نخواهد شکست کار مرا
|
عزیز هر دو جهان باشی از محبت دوست
|
|
که خواری تو فزون ساخت اعتبار مرا
|
فروغی آن که به من توبه میدهد از عشق
|
|
خدا کند که ببیند جمال یار مرا
|