خطاب به خواجه غیاث‌الدین محمد

دگر اندر خروشم آوردند همچو دریا به جوشم آوردند
سخن اوحدی، که میدانی اندرین روزگار ارزانی
کم به دیوان برند مانندش ور مدون شود، بخوانندش
هر مگس انگبین چه داند کرد؟ جز مگس انگبین تواند خورد؟
مگسی انگبین چو ماه کند مگسی دیگرش تباه کند
این سخنهای بکر پرورده مهل امروز در پس پرده
شعر نوری ز عرش زاینده است زان چو عرش استوار و پاینده است
فیض باید به آسمان قایم تا بماند چو آسمان دایم
گرچه فوجی به شعر مشهورند پیش عقل از حساب ما دورند
اندرین جام کن به لطف نگاه تا ببینی چو بیژنم در چاه
ای که کیخسرو زمانی تو کی روا باشد ار ندانی تو؟
بیژن شیر خفته در زندان کنده گرگین بی‌هنر دندان
داری این جام و این گلستان را بدر افگن سفال مستان را
چون چراغیست این صحیفه‌ی نور شده نزدیک ازو منور و دور
کش برافروختم به روغن روح آخر شب به بزمهای صبوح
هر کرا باشد این چنین گنجی برده باشد به حاصلش رنجی