دگر اندر خروشم آوردند
|
|
همچو دریا به جوشم آوردند
|
سخن اوحدی، که میدانی
|
|
اندرین روزگار ارزانی
|
کم به دیوان برند مانندش
|
|
ور مدون شود، بخوانندش
|
هر مگس انگبین چه داند کرد؟
|
|
جز مگس انگبین تواند خورد؟
|
مگسی انگبین چو ماه کند
|
|
مگسی دیگرش تباه کند
|
این سخنهای بکر پرورده
|
|
مهل امروز در پس پرده
|
شعر نوری ز عرش زاینده است
|
|
زان چو عرش استوار و پاینده است
|
فیض باید به آسمان قایم
|
|
تا بماند چو آسمان دایم
|
گرچه فوجی به شعر مشهورند
|
|
پیش عقل از حساب ما دورند
|
اندرین جام کن به لطف نگاه
|
|
تا ببینی چو بیژنم در چاه
|
ای که کیخسرو زمانی تو
|
|
کی روا باشد ار ندانی تو؟
|
بیژن شیر خفته در زندان
|
|
کنده گرگین بیهنر دندان
|
داری این جام و این گلستان را
|
|
بدر افگن سفال مستان را
|
چون چراغیست این صحیفهی نور
|
|
شده نزدیک ازو منور و دور
|
کش برافروختم به روغن روح
|
|
آخر شب به بزمهای صبوح
|
هر کرا باشد این چنین گنجی
|
|
برده باشد به حاصلش رنجی
|