خطاب به خواجه غیاث‌الدین محمد

ارغنون غمت نواخته‌ام بدعای تو سر فراخته‌ام
خانه پرور ز سایه گوید و نور عاشقانرا چه غیبت و چه حضور؟
مردم این جهان و مرد تویی نوش داروی اهل درد تویی
آن مبین کم سریست یا پاییست؟ بشنو کین سخن هم از جاییست
گر قبول اوفتد رهینم و شاد و گرش رد کنی، بقای تو باد
نه که هر مهره‌ای گهر باشد کار درویش ما حضر باشد
چشم کردی بروی هرکس باز نظری هم بدین غریب انداز
من چگویم : چه کن؟ تو میدانی مددم کن بهر چه بتوانی
نظری کن به حال من زین به زانکه من هم رعیتم در ده
ده نشینی چه دیگ جوشاند ؟ جامه‌ی مدح در که پوشاند ؟
این چنین فضل و خلق باید و خوی تا توان باخت در معانی گوی
از تو گیرد سخن فروغ چو شمع که بر تست کل معنی جمع
مصر جامع تویی معانی را پادشاهی و پهلوانی را
هرکجا این چنین کمالی هست نطق را اندرو مجالی هست
تا کنونم نبوده ممدوحی آب توفان آز را نوحی
چون رسید این سفینه بر جودی عرضه افتد به لحن داودی
در زبور سخن مناجاتم مشتمل بر فنون حاجاتم
بنوازم به قدر و اندازه تا برون آورم تر و تازه
از نورد سخن نسیجی چند وز رصدگاه فضل زیجی چند
گرچه از سیرت هنر پوشی تن فرو داده‌ام به خاموشی