در معارج ارواح و ابدان و عذاب ایشان

گرد بر گرد او ز مظلمه‌ها برقهای جهنده از دمه‌ها
صحبتش با بدان و نیکی نه سر او پر خمار و سیکی نه
کارش از دست رفته، سر در پیش دیده احوال خویش و رفته ز خویش
چون در آید سرش ز غفلت نوم بشناسد که : «لیس ظلم الیوم»
دوزخ نقد مفسدان اینست نسیه خور صد هزار چندینست
این چنین مرگ مرگ عام بود وینچنین مرده ناتمام بود
روح ازین گنبدش بدر نشود بلکه زین چاه بر زبر نشود
روی تحقیق ازو نهان گردد آرزومند این جهان گردد
هر به یک چند در لباس خیال اندر آید به خواب اهل و عیال
بنماید به عجز صورت خویش عرضه دارد همی ضرورت خویش
تا بدانند جنس رازش را معنی حاجت و نیازش را
دو سه نانش به زور بفرستند یا چراغی به گور بفرستند
بعد ازو گر یکی ز صد بدهند صدقات آن بود که خود بدهند
هرچه بیش از کفاف داری تو ندهی، بر گزاف داری تو
پیش از آن کت اجل کند در خواب خویشتن را به زندگی دریاب
تا نباید بلابه و زاری مال خود خواستن بدین خواری
حق ایزد نداده‌ای به خوشی تا مکافات آن چنین بکشی
از تو کرد او به صد زبان خواهش تو ندادی به گوش خود راهش
اهل حاجت که داری از چپ و راست لب ایشان بدان زبان گویاست
حق و ادرار خویش میطلبند نه ز انصاف بیش میطلبند