درصفت بهشت و مراتب آن

بی عمل در بهشت رفت آدم آدمی بی‌عمل درآید هم
باغ دیدار جوی و آب لقا باغ انگور و میوه را چه بقا؟
میزبان را چو با تو میل بود خوردن میوه خود طفیل بود
جای خود در بهشت باقی کن رخ در آن بزمگاه ساقی کن
دست جز بر در قبول مکش داس در گندم فضول مکش
آدمت را که خواب جهل بود امر« لاتقرابا» ش سهل نمود
گر بدان نکته دست رد نزدی در ره «اهبطو» ش حد نزدی
چه دهی دل بدین شمامه‌ی شوم؟ دست کش سوی میوه معلوم
کار حوا بجز هوا نبود ز آدم این بیخودی روا نبود
آن بهشتی که اندرو علفست لایق مدخلان ناخلفست
اندر آن عالم این ستمها نیست وین بد و نیک و بیش و کمها نیست
فارغست از تزاحم و تنگی نیست رنگی بغیر یکرنگی
عالم وحدتست عالم نور عالم کثرت این سرای غرور
جای شخص مجرد روحی نبود جز بهشت سبوحی
برتفاوت بود مراتب خلد دور از اندازه نیست راتب خلد
هشت جنت ز بهر این آمد از حکیمان بما چنین آمد
هر یکی را ز ما بهشتی هست قصر و ایوان و آب و کشتی هست
تو ببین نیک تا چه کاشته‌ای؟ چه به روز پسین گذاشته‌ای؟
نکنی رخ به خانه‌های بهشت گرنه از زر بود بنا را خشت
زر فرستی برای خشت زنان چند ازین زر؟ زهی سرشت زنان!