فلکی چون نبود همراهش
|
|
برنیامد کلاه ازین چاهش
|
تو به بادی چو یخ فروبندی
|
|
به تفی آخ واخ فرو بندی
|
چون توانی گذشت ازین دو نهنک؟
|
|
مگر آنشب که خورده باشی بنک
|
اعتدال ار ز زر بیاموزی
|
|
در اثیر اوفتی، برافروزی
|
قلب را سوختن یقین باشد
|
|
وین اثیر از برای این باشد
|
نقد آنکس که خالص آمد تفت
|
|
از خلاص اثیر بیرون رفت
|
راه گردون پر آتش اندازیست
|
|
پس تو پنداشتی که بربازیست؟
|
گرنه پیش این زبانهها بودی
|
|
آسمان آشیانهها بودی
|
چون سمندر نگشته آتشخوار
|
|
چون روی بر سپهر آتش بار؟
|
ای چو روباه، نزد شیر مرو
|
|
پیش او باش حق دلیر مرو
|
گذرت بر اثیر خواهد بود
|
|
راه بر زمهریر خواهد بود
|
سرد و گرم این دم ار نورزی تو
|
|
زین بسوزی وزان بلرزی تو
|
طاقت هیچ سرد و گرمت نیست
|
|
به فلک میروی و شرمت نیست
|
تا تنت همچو جان نگردد پاک
|
|
نتوانی گذشت بر افلاک
|
چون شود جمع نور با سایه
|
|
چه سپهر و چه نردبان پایه؟
|
آنکه از آب و خاک مایه نداشت
|
|
برفلک شد، که هیچ سایه نداشت
|
سایه زایل شود چو نور آمد
|
|
غیب بگریخت چون حضور آمد
|
هر کرا عقل و روح دایه بود
|
|
تن او را کدام سایه بود؟
|
نور بر سایه چون زیادت شد
|
|
غیب در کسوت شهادت شد
|