حکایت

علم اگر بهر روشنی باشد روشنی بخشد و هنی باشد
تیرگی علم پیچ برپیچست کش بکاوند و هیچ در هیچست
بی‌میانجی سخن خرد گوید هرچه گفت از خدای خود گوید
زر و سیمی که دزد داند برد پاستوری که زود میرد و مرد
همره نفس بر فلک نرود زانکه آنجا گمان و شک نرود
بگذرد زین سراچه فانی که به دام غرور درمانی
چند گویم ترا به سرو به جهر؟ که طلب کن ز علم و دانش بهر
نازنینی و ناز پرورده شیر پستان حور عین خورده
خویشتن را به جهل خوار مکن دست با دیو در کنار مکن
پرکن از عقل چشم و گوشی چند دوستی گیر با سروشی چند
تا چو روز اجل فراز آید باشد آنچت بکار باز آید
غرقه‌خواهی شدن مکن زشتی که در افتادت آب در کشتی
تا ز معنی فرشته وش نشوی از حضور فرشته خوش نشوی
هر که زینجا نبرد بینایی نرود بر سپهر مینایی
چو ز دیوان تهی شود سرتو ملک آمد شدن کند بر تو
روشنان فلک بکار تواند همه در بند انتظار تواند
تو فرو داده تن به تاریکی گشته چون موی سر ز باریکی
نفس خود را بکش، نبرد اینست منتهای کمال مرد اینست
کی شود چون مفارقات بلند؟ کرده نفس مفارق اندر بند