علم اگر بهر روشنی باشد
|
|
روشنی بخشد و هنی باشد
|
تیرگی علم پیچ برپیچست
|
|
کش بکاوند و هیچ در هیچست
|
بیمیانجی سخن خرد گوید
|
|
هرچه گفت از خدای خود گوید
|
زر و سیمی که دزد داند برد
|
|
پاستوری که زود میرد و مرد
|
همره نفس بر فلک نرود
|
|
زانکه آنجا گمان و شک نرود
|
بگذرد زین سراچه فانی
|
|
که به دام غرور درمانی
|
چند گویم ترا به سرو به جهر؟
|
|
که طلب کن ز علم و دانش بهر
|
نازنینی و ناز پرورده
|
|
شیر پستان حور عین خورده
|
خویشتن را به جهل خوار مکن
|
|
دست با دیو در کنار مکن
|
پرکن از عقل چشم و گوشی چند
|
|
دوستی گیر با سروشی چند
|
تا چو روز اجل فراز آید
|
|
باشد آنچت بکار باز آید
|
غرقهخواهی شدن مکن زشتی
|
|
که در افتادت آب در کشتی
|
تا ز معنی فرشته وش نشوی
|
|
از حضور فرشته خوش نشوی
|
هر که زینجا نبرد بینایی
|
|
نرود بر سپهر مینایی
|
چو ز دیوان تهی شود سرتو
|
|
ملک آمد شدن کند بر تو
|
روشنان فلک بکار تواند
|
|
همه در بند انتظار تواند
|
تو فرو داده تن به تاریکی
|
|
گشته چون موی سر ز باریکی
|
نفس خود را بکش، نبرد اینست
|
|
منتهای کمال مرد اینست
|
کی شود چون مفارقات بلند؟
|
|
کرده نفس مفارق اندر بند
|