در تدبیر این سفر

برچنین تاج و تخت کن شاهی تا بگیری ز ماه تا ماهی
بر فلک بی‌عروج نتوان رفت به سفر بی‌خروج نتوان رفت
نفس با عقل چون یگانه شود کی چو تن مبتلای خانه شود؟
نفس را عقل کن به دانش و داد تا به عرشت برآورد چون باد
علم نفس ترا به عقل کند این سخن دل درست نقل کند
دور کن حرص خورد و خواب از خود سهل کن باربان و آب از خود
جز ریاضت مکن دگر پیشه تا شود بی کدورت اندیشه
مده اندیشه جز به جان خرد آشنا گرد با روان خرد
جز خرد نیست کز خدا گوید روح ازو گفت هر چه وا گوید
نفس تا بر خرد ندارد گوش نتواند حدیثی از سر هوش
مهل این نفس را دمی بی‌فکر تا بیابی هزار گوهر بکر
بکن از راه حکمت و معقول سیر در عالم نفوس و عقول
گرچه نتوان که ذات بین گردی زین دو گوهر صفات بین گردی
هرچه فانیست در ضمیر مهل جز به باقی مده تصور دل
فکر صافی ز ذوفنون خیزد فکر آشفته از جنون خیزد
فکر چون صاف شد، صفات دهد رخ به درگاه اصطفات دهد
هرچه فانیست خود خیال بود فکر فانی ترا وبال بود
نتوانی به چشم سر دیدن جز سروریش و بام و در دیدن
چشم سرت لقا تواند دید نفس باقی بقا تواند دید
جان چو باقیست او بقا جوید تن فانی چه ارتقا جوید؟