اگر این حال نیست، بد گفتم
|
|
وگر این هست، آن خود گفتم
|
این زن و زور و زر گذاشتنیست
|
|
مهر اندر درون نکاشتنیست
|
دست خود را تهی کن از سیمش
|
|
تا نجنبد دل تو از بیمش
|
کز پی کاروان تهی دستان
|
|
شاد و ایمن روند چون مستان
|
عاقلان خود درین نپیوندند
|
|
وانکه پیوسته شد بدو خندند
|
کار خود آن کسی تباه نکرد
|
|
که به لذات تن نگاه کرد
|
آنکه دید این گریز پاییها
|
|
شد جداییش ازین جداییها
|
دست ازین دستگاه آز بشست
|
|
رفت، چون وقت رفتن آمد، چست
|
در فزونی زیان تست و کسان
|
|
در فزونی مرو چو بوالهوسان
|
آز را خصم آشکارا شو
|
|
به خدا زندهای، خدا را شو
|
تا که در رنج جستن نانی
|
|
نخوری، تا کسی نرنجانی
|
گر تو جانی، غذای جان میجوی
|
|
ورتنی، آب و آش و نان میجوی
|
خر و بار تو بار خواهد بود
|
|
گر سفر زین شمار خواهد بود
|
نردبانیست پایه برپایه
|
|
ترک بایست خواهش و مایه
|
راهت از نردبان آزادیست
|
|
در جهانی که سربسر شادیست
|
خر عیسی بر آخور خاکست
|
|
روح بیرخت او برافلاکست
|
رخت و خرچیست این تن و سر و گوش
|
|
بهل این و برس به عالم هوش
|
پشت او تا صلیب سای نشد
|
|
اخترش تخت و چرخ جای نشد
|
صادقانی، که شمع دین سوزند
|
|
بتو زین بیشتر چه آموزند
|
بتو آموخت شرط جانبازی
|
|
تا ببینی و کار جان سازی
|