خواجه زنگی و آن صنم رومی
|
|
موجب حیرتست و محرومی
|
جای اصلی طلب، مرو در خواب
|
|
ور ندانی، بپرس از آتش و آب
|
زین جهان این چنین توان رستن
|
|
نه کشیدن بلا و بنشستن
|
این فطیری که کردهای تو به دست
|
|
در تنور اثیر نتوان بست
|
ملکوت سماست جای سروش
|
|
جبروت خداست عالم هوش
|
بر فلک جای مکر و فن نبود
|
|
با ملک حاجت سخن نبود
|
جانت آندم که گردد از تن باز
|
|
کوش تا بر فلک کند پرواز
|
تا نگردی چو آسمان یکرنگ
|
|
کی روی بر فلک چو هفت اورنگ؟
|
سنگ جایی رود، که سنگ بود
|
|
آب از آتش ببر، که جنگ بود
|
آن که بیکار و آن که در کارند
|
|
هر یکی رخ به مامنی دارند
|
آب ازین سنگ اگر گذار کند
|
|
چون به مرکز رسد قرار کند
|
بد بمیری، چو ناتمام روی
|
|
هیمهی دوزخی، چو خام روی
|
جهد آن کن که: پخته باشی و حر
|
|
تا در آن ورطهها نمانی پر
|
بازدان، گر دل تو آگاهست
|
|
که چه خرسنگهات در راهست!
|
اندرین خانه کار خویش بساز
|
|
تا در آن عقدهها نمانی باز
|
به دل آزاد شو، به جان فارغ
|
|
پس برون آی ازین جهان فارغ
|
میگسل بند بندت آهسته
|
|
تا نباشی به هیچ پیوسته
|
روز اول که دیده بازت شد
|
|
دل درین عالم مجازت شد
|
نشنیدی که سر بسر با دست؟
|
|
یا ندیدی که سست بنیادست؟
|
دل خود را به صد گره بستن
|
|
روز آخر کجا توان رستن؟
|