پیش ازین کردمت ز حال آگاه
|
|
که: سه روحند جسم را همراه
|
کار هر یک پدید و مدت کار
|
|
وین سخن باز میکنم تکرار
|
تا چهل سال روح روینده
|
|
میکند کار در تن بنده
|
تن او باشد اندر افزونی
|
|
متفاوت به چندی و چونی
|
چون گذشتی از آن، نبالد تن
|
|
هر دم از زحمتی بنالد تن
|
لیکن آثار روح حیوانی
|
|
که تو ادراک و جنبشش خوانی
|
همچنان برقرار خود باشند
|
|
بر سر شغل و کار خود باشند
|
گاه پیری به قدر کند شوند
|
|
گر چه رامند، لیک تند شوند
|
در بدنها رطوبتیست لطیف
|
|
منفصل گشته از فضول کثیف
|
که حیات ترا عزیزی اوست
|
|
نشانهی قوت غریزی اوست
|
آن رطوبت چو برقرار بود
|
|
زان مزاج تو رطب و حار بود
|
تن به تدبیر نفس انسانی
|
|
زنده باشد، چنانکه میدانی
|
چون شود در تن آن نظارت کم
|
|
بدنت را شود حرارت کم
|
اندک اندک همی شود زو خرج
|
|
تا بپالاید از مشام و ز فرج
|
کندت قید سردی و خشکی
|
|
طرح کافور بر خط مشکی
|
آنچه تحلیل یابد از بدلش
|
|
دهدت دست، کم بود خللش
|
ور بدل کم شود شکسته شود
|
|
تا حیات از بدن گسسته شود
|
کند اندر تنت هلاک نزول
|
|
نفس نطقیت را کند معزول
|
سبب اینست مرگ و مردان را
|
|
ضغف و فرتوتی و فسردن را
|