در منع تقلید

اهل دل را غلط شناخته‌ای زان غلط بود هر چه باخته‌ای
سر ایزد چه پرسی از خراز؟ از دم جبرییل پرس این راز
آنکه نانت خورد زبون تو اوست و آنکه دنیات خواست دون تو اوست
اندرو گر کرامتی بودی وز تجرد علامتی بودی
رفتنش بر در تو بودی عار بر در خود ترا ندادی بار
عارف کردگار زر چکند؟ ولی‌الله بار و خر چه کند؟
هوش خود را به هر ترانه مده جز ره کدخدا به خانه مده
آنچه در دور ما امیرانند صید این جمع گول گیرانند
گر بیابند زنگیی خسته زنگ و قابی دو بر گلو بسته
قاب قوسین جای او دانند چرخ را زیر پای او دانند
دیگ فقر آن کسان که جوشیدند پیش ازین زهرها بنوشیدند
باز قومی ز کارها جستند رنگ آنها به خویش در بستند
نام آنها شدست ازینها بد کاشکی نامشان نبودی خود
چون به این جامه در شدند اوباش شد در آفاق مکر ایشان فاش
غیرتم دل گرفت و دامن نیز گفتم: ای روزگار با من نیز
چند بینیم و چشم خوابانیم؟ گفت: کای اوحدی شتابانیم
رنگ بدعت بسی نماند، باش تا شود رنگ مبدا ما فاش
نقش نقش رسول و یارانست حب ایشان گزین، که کار آنست
نرخ سالوس لاش خواهد شد دور کشفست، فاش خواهد شد
هر که گردن بپیچد از در او گر سپهرست، خاک بر سر او