گر دعا جمله مستجاب شدی
|
|
هر دمی عالمی خراب شدی
|
تو دعا را اگر ندانی روز
|
|
نشوی بر مراد خود پیروز
|
تا نیابد دل تو راه به غیب
|
|
دست حاجت برون میآر از جیب
|
غیبدان جز به نور نتوان شد
|
|
وقت بین بیحضور نتوان شد
|
گر دلت حاضر و تنت نوریست
|
|
هر چه خواهی بخواه، دستوریست
|
نفس مستجاب آنکس راست
|
|
کز خدا جز خدا نجست و نخواست
|
تو به خود نزد او ندانی شد
|
|
تا نخواند کجا توانی شد؟
|
اوست نزدیک ورنه دوری تو
|
|
حاضر او بس، که بیحضوری تو
|
گر نه راه تقرب او رفتی
|
|
با تو «انی قریب» کی گفتی؟
|
چون در آن قرب محو گردی تو
|
|
صورت خویش در نوردی تو
|
دگرت لذت از جهان نبود
|
|
از توسر ازل نهان نبود
|
به محبت رسی از آن قربت
|
|
برهی از مشقت غربت
|
او ترا سمع و او بصر گردد
|
|
او ترا راه و راهبر گردد
|
او ترا دست گردد و او تیغ
|
|
هر چه خواهی نباشد از تو دریغ
|
نفس او با تو همخطاب شود
|
|
سخنت جمله مستجاب شود
|
غیب را با دلت خطابی هست
|
|
زان نظرهات فتح بابی هست
|
لیک هم آفتیست در هوشت
|
|
که نرفت آن خطاب در گوشت
|
تیر چون از کمان سست آید
|
|
از کجا بر هدف درست آید؟
|
تو که بازوی بیگناهت نیست
|
|
سپری جز عطای شاهت نیست
|
تا عصای تو اژدها نشود
|
|
به دعای تو کس رها نشود
|