در توحید

ذات او جز به نام نتوان دید صفتش را تمام نتوان دید
گر چه با او به جان همی کوشند بیشتر در گمان همی کوشند
صفت و ذات او قدیمانند نه صفت را نه، ذات را، مانند
همه گیتی به ذات او قایم ذات او با صفات او دایم
صفتش در هزار و یک پردست وز حساب آن هزار و یک فردست
سالها زحمتست و کار ترا تا یکی گردد آن هزار ترا
دانش ذات جز بدو نتوان وان به تقلید و گفتگو نتوان
صفتش را به فکر داند مرد وندرین باب فکر باید کرد
با قدم چون حدث ندیم شود کی حدث پرده‌ی قدیم شود؟
ذات را غیر چون بپوشاند؟ دیگ را آب چون بجوشاند؟
نور خورشید از آنکه شد چیره دیدنش دیده را کند خیره
جستجویش به کو و کی نکنند بکش این پای تات پی نکنند
احدست او نه از طریق عدد احدی فارغ از تکلف حد
عقل و ادراک آفریده‌ی اوست دیدن عقل هم به دیده‌ی اوست
نتوان دیدنش به آلت چشم نیست بر دیدنش حوالت چشم
نور چون گردد از نهایت فرد بکماهیش ضبط نتوان کرد
حال آن نور و دیده‌ی اوباش آفتابست و دیده‌ی خفاش
نی، چه گفتم؟ چه جای این سازست؟ دوست پیدا و دیده‌ها بازست
در تو و دیدن تو خیری نیست ورنه در کاینات غیری نیست
نیست، گر نیک بنگری، حالی در جهان ذره‌ای ازو خالی