در عشق

عقل جویان بود سکونت را عشق برهم زند رعونت را
رخ او کس به خود نداند دید عشق بیخود رخش تواند دید
آسمانها به عشق میگردند اختران نیز در همین دردند
عشق جام تو و شراب تو بس عاشقی محنت و عذاب تو بس
گر ازین بوته خالص آید مرد نرسد دوزخش دو اسبه به گرد
گرمی از عشق جوی، اگر مردی هر که عاشق نشد، زهی سردی!
عشق روی و ز نخ نمیگویم با تو از برف و یخ نیمگویم
عشق آن شاهدان بالایی که کندشان سپهر لالایی
دلبری جوی و پای بندش باش آتشی بر کن و سپندش باش
خیز و جامی ز دست مادر کش تا ببینی جمال وقتی خوش
گر چه کوتاه دیده‌ی بامم دور کن سنگ طعنه از جامم
راه باریک و وقت بیگاهست رو بگردان، که چاه در راهست
جام ما را مده به بد مستان ور دهد نیز دست بد، مستان
عشقداری و پای جنبش هست منشین، دست یارگیر به دست
مرد در راه عشق مرد نشد تا لگد کوب گرم و سرد نشد
سخن عاشقان به حال بود نه به آواز و قیل و قال بود
هر چه در خط و در بیان آید دست بیگانه در میان آید
تو مگو: چون ز دل به دل راهست؟ کانکه دل دارد از دل آگاهست
دل چو نعل اندر آتش اندازد عرش را در کشاکش اندازد
همت دل کمند عاشق بس یاد معشوق بند عاشق بس