عقل جویان بود سکونت را
|
|
عشق برهم زند رعونت را
|
رخ او کس به خود نداند دید
|
|
عشق بیخود رخش تواند دید
|
آسمانها به عشق میگردند
|
|
اختران نیز در همین دردند
|
عشق جام تو و شراب تو بس
|
|
عاشقی محنت و عذاب تو بس
|
گر ازین بوته خالص آید مرد
|
|
نرسد دوزخش دو اسبه به گرد
|
گرمی از عشق جوی، اگر مردی
|
|
هر که عاشق نشد، زهی سردی!
|
عشق روی و ز نخ نمیگویم
|
|
با تو از برف و یخ نیمگویم
|
عشق آن شاهدان بالایی
|
|
که کندشان سپهر لالایی
|
دلبری جوی و پای بندش باش
|
|
آتشی بر کن و سپندش باش
|
خیز و جامی ز دست مادر کش
|
|
تا ببینی جمال وقتی خوش
|
گر چه کوتاه دیدهی بامم
|
|
دور کن سنگ طعنه از جامم
|
راه باریک و وقت بیگاهست
|
|
رو بگردان، که چاه در راهست
|
جام ما را مده به بد مستان
|
|
ور دهد نیز دست بد، مستان
|
عشقداری و پای جنبش هست
|
|
منشین، دست یارگیر به دست
|
مرد در راه عشق مرد نشد
|
|
تا لگد کوب گرم و سرد نشد
|
سخن عاشقان به حال بود
|
|
نه به آواز و قیل و قال بود
|
هر چه در خط و در بیان آید
|
|
دست بیگانه در میان آید
|
تو مگو: چون ز دل به دل راهست؟
|
|
کانکه دل دارد از دل آگاهست
|
دل چو نعل اندر آتش اندازد
|
|
عرش را در کشاکش اندازد
|
همت دل کمند عاشق بس
|
|
یاد معشوق بند عاشق بس
|