بشناسد که در روش رستی
|
|
نکند در نمودنت سستی
|
پرده از روی کار برگیرد
|
|
دل طریقی دگر ز سر گیرد
|
از چپ و راست عشق در تازد
|
|
خانهی عقل را براندازد
|
بر تو آن علمها وبال شود
|
|
عملت جمله پایمال شود
|
به صفت جوهری دگر گردی
|
|
مس نماند، تمام زر گردی
|
غیرت او بشست و شوی از تو
|
|
نهلد در وجود بوی از تو
|
چون ترا از تویی کند فانی
|
|
برساند به نشائت ثانی
|
جنبش اینجا نماند و رفتار
|
|
سخن اینجا نماند و گفتار
|
نه تو آن حال باز دانی گفت
|
|
نزخود آن بیخودی توانی رفت
|
نه کسی تاب دیدنت دارد
|
|
نه کس آوار شنیدنت یارد
|
هر که روی تو دید، مست شود
|
|
وانکه بویت شنید، هست شود
|
بر زمین بگذری، سما گردد
|
|
در مگس بنگری، هما گردد
|
متصل گردد این اثر در ذات
|
|
هم چو تاثیر مهر در ذرات
|
به خلافت رسی ز یک نظرش
|
|
در زمان و زمین و خشک و ترش
|
عشق زاید ز استقامت تو
|
|
علم روحانی از علامت تو
|
صاحب امر و اختیار شوی
|
|
گاه پنهان، گه آشکار شوی
|
گاه با قهر و سرکشی باشی
|
|
گاه با لطف و با خوشی باشی
|
در تب و تاب عشق و ظلمت و نور
|
|
چون که از راستی نگشتی دور
|
نیستی بخشدت ز تاب رخش
|
|
محو گردی در آفتاب رخش
|
به چنین دوست تحفه جان باید
|
|
دل به شکرانه در میان باید
|