اوحدی، غم چو ناگزیر تو شد | عشق آن چهره در ضمیر تو شد | |
یار نازک دلست، بارش بر | گل بچینی تو، رنج خارش بر | |
گر براند، برو چه درمانست؟ | ور بخواند، بیا که فرمانست | |
گرت از چپ دواند و گر راست | آنچنان رو که خاطر او خواست | |
گر ز روی ادب دهد رنجت | به از آن کز غضب دهد گنجت | |
گه بود کز عضب کند شاهت | برد از تخت باز در چاهت | |
غضب او نهفته باشد و نرم | تا در آزارش افتی از آزرم | |
غضبش را بدان وزان به هراس | ادبش هم ببین، بدار سپاس |