بازدان کز پی چه میپویی؟
|
|
چون ندانستهای، چه میجویی؟
|
هر که این راه رفت بیدانش
|
|
نتوان داد دل به فرمانش
|
هر چه معلوم نیست نتوان جست
|
|
ور بجویی، خلل ز دانش تست
|
قایدی باید اندرین مستی
|
|
که بداند بلندی از پستی
|
نبود نیک نزد بیداران
|
|
راه بییار و کار بییاران
|
سود جویی، ره زیان بگذار
|
|
کار خود را به کاردان بگذار
|
هم دلیلی به دست باید کرد
|
|
در پناهش نشست باید کرد
|
سر ز فرمان او نپیچیدن
|
|
کام خود در مراد او دیدن
|
چشم بر قول او نهادن و گوش
|
|
خواستن حاجت و شدن خاموش
|
همت یار سودمند بود
|
|
خاصه همت که آن بلند بود
|
شر شیطان همیشه در کارست
|
|
دفع او بیرفیق دشوارست
|
هر که او را نگاهبانی نیست
|
|
بیگزندی و بیزیانی نیست
|
گر چه شیرین و دلکشست رطب
|
|
نخورد طفل اگر بداند تب
|
تب ندید او و دید شیرینی
|
|
لاجرم حال او همی بینی
|
گر به دنیا نظر کنی و به خویش
|
|
حال آن کودکست بیکم و بیش
|
کاملی ناگزیرباشد و هست
|
|
گر به دست آوری بدو زن دست
|
عقباتی درشت در راهند
|
|
که ز آفاتشان کم آگاهند
|
کار بیمرشدی بسر نرود
|
|
راه ازین ورطها بدر نرود
|
بیولایت تصرف اندر دل
|
|
نتوان کردن، از ولی مگسل
|
در ولی پر غلط کند بینش
|
|
که نهفته است حد تمکینش
|