خواجهای، بگذر از غلامی چند
|
|
پختهای، در گذر ز خامی چند
|
تا تو باشی به کار بالا دست
|
|
در مکن پنجه و میلادست
|
چرخ رام تو گشت و دورانش
|
|
گوی خیری ببر ز میدانش
|
گفت خود را به داد عادت کن
|
|
دست در کیسهی سعادت کن
|
ماه گردون که این کرم دارد
|
|
میکند بذل تا درم دارد
|
هم به انگشت مینمایندش
|
|
هم به خوبی همی ستایندش
|
آنکه ماه زمین بود نامش
|
|
چون ببینند مردم انعامش
|
در پیش روز و شب دعا گویند
|
|
سال و مه مدحت و ثنا گویند
|
به جزین خورد و خواب و خیز و نشست
|
|
مرد را منهج و طریقی هست
|
چون مزاج هوا تبه شد و آب
|
|
احتما یابد از طعام و شراب
|
ز دم رتبت و دوام سعاد
|
|
نرهد مرد جز به ترک مراد
|
حل و عقدیت هست و تدبیری
|
|
چه نشینی؟ بساز اکسیری
|
پند ما گوش دار و شاهی کن
|
|
ورنه رفتیم، هر چه خواهی کن
|
گوش کن راز و روز بینی من
|
|
از گواهان شب نشینی من
|
گر چه روز از کسم نپرسی راز
|
|
نیستم بیتو در شبان دراز
|
روز ازین فتنهها امانم نیست
|
|
شب نشینم، که شب نشانم نیست
|
خود چه محتاج قیل و قال منست؟
|
|
کین سخنها گواه حال منست
|
خود وفا نیست در نهاد جهان
|
|
مکن اندر دماغ باد جهان
|