بر خیال بتی، که میشنوی
|
|
گرد زنار بستهای، چه دوی؟
|
پرده را داغ بر دل آن بت کرد
|
|
خیمه را پای در گل آن بت کرد
|
داده بر باد هر دو جان ارزان
|
|
گشته چون بید بر سرش لرزان
|
هر که چون خیمه رفت دربندش
|
|
روز دیگر ز بیخ برکندش
|
بت آن خیمه گر چه یک چندم
|
|
کرد چون میخ خیمه پابندم
|
زود بگسیختم طنابش را
|
|
کردم از دیده دور خوابش را
|
چو ز دانش خلاصه آن باشد
|
|
که پس از مرگ پیش جان باشد
|
پس چرا باید این فزونیها؟
|
|
وز پی خوردن این زبونیها
|
ورقی چند فصل حل کردن
|
|
با فضولان ده جدل کردن
|
در خروش آمدن به قوت جهل
|
|
تا کسی گوید: اینت مردی اهل
|
علم را دام مال و جاه مساز
|
|
بر ره خود ز حرص چاه مساز
|
به بسی رنج و زحمت و ده و گیر
|
|
صاحب مسند قضا شده گیر
|